چهارشنبه‌ها در طرفداری

کلاف به قلم برایان کلاف (21)؛ فاجعه هیلزبرو

۱ بازدیدچهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۷ - ۱۲:۳۹
۰ دیدگاه
لیورپول ناتینگهام فارست
علی امیری‌فر
علی امیری‌فر

طرفداری- 

ادامه فصل بیستم:

پیش از اینکه داستان خود را بگویم -به اسم ها اشاره نمی‌کنم، نمی‌خواهم در کتابم باعث معروف شدن آن ‌ها شوم- به عکاس خبرگزاری سان پیغامی فرستادم و گفتم برای گرفتن چند عکس اختصاصی می‌تواند به ساحل رودخانه ترنت بیاید. برای سان ستون اختصاصی می‌نوشتم و حس کردم بهتر است حقوق ویژه‌ای برای آن‌ها قائل شوم. عکس فوق العاده‌ای شد. خوب یادم هست. در ساحل نشسته بودم و یک قوی زیبا در پس‌‌زمینه، در ترنت بود. فقط برخورد تصمیم‌گیراندگان در خصوص پرونده من را، پس از دیدن آن عکس تصور کنید. یکی از آن‌ها گستاخی کرد و خواست قول بدهم که دیگر با روزنامه سان کار نمی‌کنم. به او گفتم متوجهی چه می‌گویی؟ می‌توانی تکرارش کنی؟ گفت می‌خواهم قول شرف بدهی که دیگر با روزنامه سان کار نمی‌کنی. به این فکر می‌کردم که می‌توانی گورت را گم کنی و به او گفتم اگر سان متوجه شود چه چیزی خواسته‌ای، تو را تکه‌تکه می‌کند. نمی‌توانید دیکته کنید که با چه کسی باید کار کنم. آن‌ها دارَت می‌زنند، واقعا متوجه می‌شوی که چه می‌خواهی؟ دوباره تکرار کرد و بعد رو به کلی گفت، برای چهارمین بار این را نمی‌گویم. 

میان حرفش پریدم و گفتم نیازی نیست. دقیقا متوجهم که چه می‌خواهی و هیچ شانسی در این خصوص نداری. دلایل اقدام من را خواستند و این‌که اطمینان دهم آن اتفاق تکرار نمی‌شود. فکر می‌کنم مشکل اصلی آن‌ها این بود که یک روز پس از درگیری، در مصاحبه مفصلی با سان توضیح دادم که اگر شرایط تکرار شود، همان کار را تکرار می‌کنم. عصبانی بودم و باور داشتم کاری نکرده‌ام، مگر کاری که یک پدر عصبانی با فرزند ناخلف خود انجام می‌دهد. سرانجام قانع شدم که اشتباه کرده‌ام و حالا به طور کامل از اتفاقاتی که رخ داد، پشیمانم. به اتحادیه قول دادم که در آینده سعی می‌کنم رفتارم را کنترل کنم. 

پاسخ آن‌ها، جریمه‌ای پنج هزار پوندی بود. همینطور من را از حضور در کنار زمین محروم کردند. البته وقتی در ومبلی 3-1 لوتون را شکست دادیم تا دوباره قهرمان لیگ کاپ شویم، می‌توانستم روی نیمکت بنشینم. نایجل دو گل زد. وقتی حکم اتحادیه مشخص شد، نامه‌ای از ران نوادس مدیرعامل کریستال پالاس به دستم رسید. جانِ کلام این بود که اتحادیه من را بیشتر از بالاترین مقدار پیش‌بینی شده برای درگیری، جریمه کرده است. آن نامه را، آن زمان آشکار نکردم چون او ریسک جریمه شدن از سوی اتحادیه را به جان خریده بود. نسبت به جریمه هم اعتراضی نداشتم، چون به گراهام کلی گفته بودم حکم هرچه باشد، اعتراض نمی‌کنم. 

فینال لیگ کاپ: فارست 3-1 لوتون تاون

نمی‌توانستم بدون پرداخت آن مبلغ به کار ادامه دهم. در واقع باید حدود ده هزار پوند در می‌آوردم که بتوانم پنج هزار پوند جریمه بدهم. حتی نمی‌توانستم در جایگاه بنشینم چون نشستن در کنار روسا برایم راحت نبود، به خصوص بابت مسئله‌ای که در ویمبلدون پیش آمد و هنوز هم باور دارم برایم برنامه‌ای ترتیب داده شده بود. همه در فوتبال می‌دانستند که در زمینه فریاد زدن، بسیار مستعدم. احتمالا در حال گلایه از شیوه بازی یکی از بازیکنان ویمبلدون بودم، چون در سال‌های اوج آن‌ها با شیوه خشونت‌بار -من به آن تقلب کردن می‌گویم- بودند. در لحظه‌ای دستی روی شانه‌ام آمد، فکر کردم دست یکی از کسانی است که پشت سر من نشسته بود، نفرات زیادی را داشتیم که پشت من نشسته بودند. به او گفتم می‌توانی گورت را گم کنی. یک افسر پلیس بود! گفت می‌خواهم بازداشتت کنم. گفتم بازداشت؟ به چه علت؟ گفت چون به من گفتی گم شو. گفتم نمی‌دانستم تویی و من مشغول فریاد زدن در جهت مخالف بودم. گفت در هر صورت باید با من بیایی. باور کرده بودم که می‌خواهد بازداشتم کند. تا زمانی که آلن هیل با او صحبت کرد و منصرفش کرد. چند دقیقه بعد یک افسر پلیس ارشد به اسم ویلسون آمد و با من دست داد. گفت می‌خواهی ادامه بازی را از مرکز کنترل ببینی؟ مهمان من باش. 

وینی جونز

او مسئول بود و سایر پلیس‌ها "فرمانده" صدایش می‌زدند. تیم من 4-1 شکست خورده بود و هرکدام از هواداران آن‌ها بلندتر از چیزی که من می‌توانستم، فریاد می‌زد. آن ها باید بازداشت می‌شدند. اوضاع طور خنده‌داری پیش رفت. آقای ویلسون هوادار دندی بود. پس از بازی او را به رختکن بردم و به آرچی گمیل معرفی کردم. نتیجه نهایی این شد که پلیس ناتینگهام، پلیس ویمبلدون را برای یک مسابقه در زمین ما دعوت کرد و زمان ناهار، با همه آن‌ها دیدار کردم. از گفتن "گم شو" به یک افسر پلیس بدون دیدن او شروع شده بود. اولین کسی که از مینی‌ون آن‌ها در ناتینگهام بیرون پرید، همان افسری بود که من را به جایگاه در ویمبلدون راهنمایی می‌کرد. باورتان می‌شود؟ 

یک پلیس دیگر هم به طرز عجیبی به ناتینگهام مربوط شد. نامه‌ای از یک پلیس در ایرلند دریافت کرده بودم که گفته بود، گروهی  به سمت ما می‌آیند و ترجیح می‌دهند بازی با وست‌هم را تماشا کنند. شانسی وجود دارد که بیست نفر از آن‌ها به رختکن بیایند و با بازیکنان دیدار کنند؟ البته که وجود داشت. نوشیدنی ایرلندی پیدا نکردیم، پس با هم نوشیدنی بل در لیوان‌های یک بار مصرف کاغذی نوشیدیم. بازیکنان امضا دادند و با آن‌ها صحبت کردند. پیش از رفتن، یکی از آن‌ها کراوات خود را باز کرد و گفت این را به عنوان نماد تشکر قبول می‌کنید؟ گفتم بله، این هم مال من. و کراوات خود را به او دادم. چند ماه بعد در یک برنامه تلوزیونی با همان کراوات ایرلندی حاضر شدم. نامه‌ای رسید و کسی پرسید  آن کراوات را از کجا خریده ام. مشخص شد که آن کراوات به گروهی خاص تعلق داشت، آبی تیره با نشانی از یک مار. هیچوقت متوجه نشدم آن گروه دقیقا چه کاره بود. شاید گروهی آنتی تروریست بودند. با این حال کراوات را حفظ کردم و گاهی آن را تا همین روز پوشیده ام. 

اوه، جدا از آن. پس از مسئله ورود آن هوادار به زمین، از هدایت ناتینگهام فارست استعفا دادم. اما مائوریس روروث بی‌درنگ در نامه ای برایم نوشت: برایان عزیز، از سوی خودم و هیئت‌ مدیره برایت این نامه را می‌نویسم. استعفای تو را قبول نمیکنیم‌ و از سوی دیگر خود را موظف می‌دانیم که در اولین فرصت با هم در خصوص قراردادی جدید صحبت کنیم. چه بازی‌ای، نه؟ 

فصل بیست و یکم: مرگ در یک بعد از ظهر

فکر می‌کردم نود دقیقه تا ومبلی فاصله داریم. مشخص شد پنج دقیقه تا جهنم فاصله است. 

یک شنبه‌ی مطبوعی در بهار بود. پانزدهم آوریل 1989، آفتاب مثل روزهای بهاری دیگر برآمد. شنبه‌های نیمه نهایی جام حذفی معمولا همینطور بودند. اتوبوس تیم فارست، با همان اشتیاق همیشگی و بازیکنان تیم در تلاش برای پنهان کردن استرس، به مسابقه‌ای نزدیک می‌شدند که بدترین زمان برای شکست بود. آن روز، به یکی از شوم‌ترین روزهای تاریخ بریتانیا و قطعا سیاه‌ترین روز تاریخ ورزش بریتانیا تبدیل شد. حالا تنها با یک کلمه از آن بازی نیمه‌نهایی شومِ  جام حذفی یاد می‌کنیم: هیلزبرو. 

اتوبوس در راه بازگشت به سوی ناتینگهام در سکوت کامل بود. ماشین‌های مردم، اتوبوس‌ها، ون‌های کوچک؛ همگی مقابل ما، در بزرگراه در حرکت بودند. هنوز در مرحله شوک بابت بزرگیِ اتفاقی بودیم که با چشم‌های خود شاهد آن بودیم. اما رادیو مرتب ما را بابت فاجعه‌ای که پشت سر گذاشته بودیم، مطلع می‌کرد. آخرین رقمی که بابت کشته‌گان اعلام شد، نود و شش نفر بود. چطور می‌شود مرگ آن همه آدم را که برای دیدن یک فوتبال آمده‌بودند، درک کرد؟ 

پنج یا شش دقیقه از آغاز بازی گذشته بود که اخلال پشت دروازه بروس گروبلار به چیزی بیش از یک حدس تبدیل شد. هواداران به زمین ریختند و داور تیم‌ها را بیرون برد. دیگر برنگشتیم. چیزی که در ابتدا یک اخلال به نظر می‌رسید، در واقع یک فاجعه بود. در رختکن نشستیم. بی‌اطلاع از اینکه بیرون چه اتفاقی در حال رخداد است، یا حتی اینکه چه اتفاقی پیش از آن لحظه افتاده است. کسی آمد و گفت تلفات داشته‌ایم. آن‌ها می‌گویند مَردمی مُرده‌اند. بازیکنان به هم نگاه کردند و کسی چیزی نگفت. مدت زیادی نگذشت که اطلاعات کامل رسید. هفت نفر مردند. ده نفره. پانزده نفر. پلیس آمد و گفت از کنی دالگلیش می‌خواهد با میکروفون ورزشگاه چیزهای بگوید و هواداران را آرام کند. هواداران فارست، از تراژدی بی‌خبر بودند و فکر می‌کردند هواداران لیورپول به زمین آمده‌اند تا جنجال بیافرینند. فکر ‌می‌کردند دوباره مسئله هولیگانیسم است. در همان زمان هواداران لیورپول در تلاش بودند تا از مرگ بگریزند. وقتی کنی و من به زمین آمدیم، همه همدرد بودند. میکروفون کار نمی‌کرد. احتمالا نویزی که در فضا بود، باعثش بود. شاید در میان آن همه آشفتگی، کسی دکمه روشن آن را نزده بود. به ایستگاه پلیس برده شدیم. حالا این کار بسیار بی‌ارزش به نظر می‌آید؛ ما را زیر سکوها، جایی که آشپزخانه بود بردند، جایی که سینی‌های کلوچه‌ و ساندویچ و هرچه قرار بود در بین دو نیمه فروخته شود، دست‌نخورده آنجا جمع شده بود. هنوز خاک‌قندهایی که روی کلوچه‌ها ریخته بودند را به یاد دارم. آشپزها در حال کار بودند تا آن‌ها را برای اعضای نشسته در قسمت VIP آماده کنند. آن‌ها از اتفاقی که آن بیرون افتاده بود، بی خبر بودند. 

بیرون مرکز کنترل پلیس، کاری برای انجام نداشتیم. کمی با میکروفون در خصوص اینکه صبور باشید و اینکه "لطغا آشوب دیگری امروز نداشته باشیم" صحبت کردیم. اما بدن‌ها را با برانکارهای ساخته شده از تبلیغات کنار زمین حمل می‌کردند و همه از بزرگی ماجرا باخبر بودند. هر ترسی از درگیری هواداران، از بین رفته بود. به بازیکنان در رختکن گفتم به وان حمام بروید، بازی ادامه نخواهد داشت. عجیب بود اما حتی در آن شرایط هم باید به رویه‌های تکراری خود وفادار می‌ماندیم. داور مرتبا می‌گفت آرام باشید. در همان حال به او گفتم ببخشید، ما به خانه می‌رویم. یک پلیس ارشد آمد و گفت نمی‌توانید فعلا بروید. حتی اصرار داشت که ممکن است بازی ادامه پیدا کند اما بازیکنان من از وان حمام برگشته بودند، لباس شخصی پوشیده بودند و آماده ترک آنجا بودیم. 

رقم‌ها افزایش پیدا می‌کرد. تصمیمم را گرفته بودم. می‌توانستیم هروقت که دلمان بخواهد بریم. دیگر راهی برای انجام فوتبال نبود، غیرممکن شده بود. پلیس دیگری آمد و گفت نمی‌توانی بروی برایان. گفتم می‌توانم و می‌روم. و رفتیم. بدون اینکه از کسی اجازه بگیریم، سوار اتوبوس شدیم. از اینکه بازی چه زمانی برگزار می‌شود ناآگاه بودم اما با توجه به جدیت اتفاقاتی که رخ داده بود، مسائل دیگر بی‌ارزش جلوه می‌کرد. تصمیمی از سر بزدلی نبود که ورزشگاه را ترک کردیم. متوجه شدم که کاری از ما بر نمی‌آید و حضور ما، تنها مزاحمت برای کسانی است که قصد کمک داشتند. هیچوقت بابت تصادف مکث نمی‌کردم. مردمی که می‌ایستادند تا بررسی کنند چه اتفاقی رخ ‌می‌دهد را درک نمی‌کردم؛ حالا منتظر ماشین پلیس، آتش‌نشانی، آمبولانس یا هرچه دیگر که بودند. وقتی متوجه می‌شدم که کاری از من برنمی‌آید، از آنجا خارج می‌شدم تا کسانی که مسئول هستند برای کمک حاضر شوند.

حتم دارم که هیچکدام از بازیکنان، آن شب بیرون نرفت. هرچند آن‌ها را چک نکردم. اگر هم رفته بودند، انکار می‌کردند. من به خانه رفتم و از جای خود تکان نخوردم. در زمین و زمان آشوب نه، اما پس از آن، وقتی  متوجه بزرگی فاجعه شدم، غم و اندوه بر من مستولی شد. بیانه‌های خبری سراسر سردرگمی بودند. شاید سردرگمی کلمه درستی نباشد، عدم شفافیت وجود داشت. یادم هست که می‌خواستم همه آن دروغ باشد، اینکه معجزه‌ای رخ دهد یا اشتباهی صورت گرفته باشد، یا حتی هیچوقت اتفاق نیفتاده باشد. نه اینکه این همه آدم بمیرند. رادیو و تلویزیون اعداد بزرگ‌تری را هر بار خبر می‌دادند. هفتاد و هشت. هشتاد و چهار. این وضعیت ادامه داشت. به والدینی فکر می‌کردم که نمی‌دانستند فرزندان آن‌ها زنده مانده اند یا نه. به والدینی که نمی‌دانستند فرزندان آن‌ها برای دیدن فوتبال رفته‌اند. به افرادی که مرده بودند. احساس بی‌کفایتی و درماندگی می‌کردم. می‌خواهم چیزهایی را بگویم که به نظر سخت‌گیرانه می‌رسد اما مطمئن هستم که صحبت‌های درستی است. اشتباهات زیادی در هیلزبرو اتفاق افتاد اما همیشه مطمئن بوده‌ام که آن هواداران لیورپول که در هیلزبرو کشته شدند، توسط مردم لیورپول به قتل رسیدند. این نظر من، مدت‌ها پس از خوابیدن آتش ماجرا است. جان‌های زیادی از دست رفتند که وحشتناک بود و می‌توانست رخ ندهد. اگر همه هواداران لیورپول با نیت خوب و با بلیت به ورزشگاه می‌آمدند، فاجعه هیلزبرو اتفاق نمی‌افتاد. دوست خوبی به اسم کنی سواین دارم که اسکاوزر است. در فارست برای من بازی کرده و یکی از بهترین حرفه‌ای هایی است که دیده‌ام. او بعدها سراغ مربیگری رفت. همسرش لیلیان هم اهل لیورپول است و با دختر من دوست است. همیشه می‌گفت بیگناهان هستند که رنج می‌برند. همینطور است. 

مردی که در پیاده‌رو قدم می‌زند و سرش به کار خود است، توسط چند فرد مست کشته می‌شود. مورد حمله اوباش قرار می‌گیرد و تنها می‌گوید لطفا این کار را نکنید. همیشه بی‌گناه‌ها. به هواداران لیورپول برچسب اراذل و اوباش نمی‌زنم اما بی‌گناهان در آن روز مخوف کشته شدند. کشته شده توسط کسانی که دیرتر به آن جایگاه‌های مشکل‌دار استادیوم آمدند.  هنوز وقتی به کسانی که به موقع آمدند، هزینه کردند تا بلیت بخرند و بتوانند در جایی نزدیک به زمین بنشینند گریه‌ام می‌گیرید. البته در بهترین مکان ننشستند، چون فنس‌ها بین سکوها و زمین فاصله می‌انداخت و باعث بهترین زاویه برای دیدن بازی ‌نمی‌شد. مردان، زنان و نیّتی ردی درست برای دیدن یک بازی آماده شدند و هرگزز زنده به خانه بازنگشتند. 

البته پلیس اشتباهات بزرگی داشت. بی‌شک نباید اجازه باز شدن درها را در آن شرایط می‌دادند تا تجمع در جایی اشتباه صورت بگیرد. بی‌تردید باید به طریقی آنها را به سوی جایگاهی امن هدایت می‌کردند، نه جایگاهی که تا همان زمان پر شده بود. اما آن مردم نباید آنجا می‌بودند. نه آن همه آدم، نه آن همه آدم بدون بلیت. هیچ‌گونه همدردی با آدم‌هایی ندارم که از عقب به مردمی که در جایگاه‌های پر فشار آوردند. یا آن‌ها که بدون بلیت آمدند. همدردی من برای مردمی است که همه‌ی کارهای درست را انجام دادند و مردند. همینطور برای خانواده آن‌ها که درد را تحمل می‌کنند. دادستان کل، تیلور دستور داد که تمام استادیوم‌ها باید مجهز به صندلی شوند. استادیوم‌های قرن بیستمی انگلستان در آن زمان برای قرن بیست و یک آماده می‌شدند و قابل قیاس با برخی از مهم‌ترین استادیوم‌های ملی و باشگاهی اروپا بودند. اما همچنان هواداران انبوهی که دیر می‌آیند، حتی اگر همه در جای خود نشسته باشند، می‌توانند باعث خطر شوند. اقداماتی در خارج از کشور برای کنترل هوادارن دیده‌ام که باید از مدت‌ها پیش در استادیوم‌های ما به کار گرفته می‌شدند. باید موانعی در فاصله صدها یاردی به استادیوم باشد و بلیت‌ها همانجا بررسی شود تا افراد دغل‌بار راحت‌تر دور شوند. 

روانشناس یا پلیس نیستم اما فهمیده‌ام که تنها عامل بازدارنده در خصوص قلدرها، کسانی که به زمین می‌پرند و آن‌ها که می‌خواهند مورد نفرت قرار بگیرند، ترس است. نمی‌خواهند ترسانده شوند. جز آن‌ها که کاملا دیوانه‌اند، این موضوع جواب می‌دهد. آن‌ها را با نیروهایی با کلاه‌ایمنی و مسلح روبرو کنید، می‌ترسند و مسیر خود را عوض می‌کنند. راه حل نیست چون باور ندارم که با خشونت، می‌شود خشونت را نابود کرد اما بی‌شک تغییر به وجود می‌آورد. پلیس بابت هیلزبرو ملامت می‌شود اما با آن‌ها همدردی می‌کنم چون تعداد آن‌ها کافی نبود. پلیس‌ها کاری دشوار دارند و کسی از آن‌ها تشکر نمی‌کند. هنوز با کسی که دستور داد گیت‌ها باز شود نامه‌نگاری می‌کنم. به من گفته هنوز باور نمی‌کند. همان کارهای همیشگی را انجام داده بود. قدم زده بود، صبحانه خورده بود، یونیفورم پوشیده بود و به زودتر از موعد به زمین رفته بود. بعد با بزرگترین فاجعه فوتبال در این کشور روبرو شد. پلیس اشتباهاتی داشته است اما هنوز اعتقاد دارم که مقصر اصلی هواداران لیورپولی بودند که مقابل گیت‌ها تجمع کرد. پلیس آن زمان نگران مرگ مردم بابت هجوم به سوی گیت‌ها، بیرون از استادیوم می‌شود. باید پلیس‌های بسیاری داشته باشید تا با چنین موقعیتی سر و کار داشته باشید.بعد به اولدترافورد رفتیم و دوباره بازی نیمه‌نهایی شروع شد. انگار دوباره مجبور به تحمل درد و رنج شده باشیم، هرچقدر که در تلاش بوده باشیم تا زندگی عادی خود را پیش ببریم. اما چطور کسی می‌توانست انتظار داشته باشد خاطرات هیلزبرو را فراموش کنیم؟ وقتی اتوبوس به زمین منچستر رسید، خاطرات زنده شد. چند کشیش کاتولیک در گوشه‌ای ایستاده بودند، کلوچه می‌خوردند و دست تکان می‌دادند. اما از سر شادی دست تکان نمی‌دادند، قصد تنها جلب توجه‌ها بود. پر از دلهره بودم. نمی‌توانستیم به سرعت بر مشکلات خود فائق بیاییم. در حد و اندازه‌های خود نبودیم و 3-1 باختیم. نشانه‌ها در رختکن خوب نبود. بازیکنانی که همیشه به طور نرمال ریلکس می‌کردند، طور ناامید کننده‌ای بودند. به سختی صدایی شنیده شد. احساسی که داشتم ساده بود، "نه دوباره!". به اندازه کافی، مثل تمام زمان‌هایی که با تیمم به اولدترافورد می‌آمدم، عطش نداشتم. 

کسی در رختکن ما آن روز در مورد فاجعه حرفی نزد. چیزی یکسان می‌خواستیم که بیش از یک وظیفه بود، باید حادثه اخیر را کنار می‌گذاشتیم و با چیزی که در برابر بود کنار می‌آمدیم. بازیکنان در تلاش برای کنار گذاشتن اتفاقات اخیر بودند. می‌خواستند از چیزی که پشت سر گذاشته شده بود، عبور کنند. تیم من با صورت‌های جدی، بدون یک لبخند از رختکن خارج شد. احساس خستگی نبود، بیشتر احساس این بود که "نمی‌خواهم این کار را انجام دهم، نشستن در خانه را ترجیح می‌دهم". 

دفاع راست ما برایان لاوز، با بدشانسی یک گل به خودی زد. بعد در بهت کامل، زانو زد. جان آلدریج از لیورپول، رفت و موهایش را به‌هم ریخت. این موضوع بسیار من را عصبانی کرد. حتی اگر قصد او همدردی بود که به آن شک دارم، این کار را در زمانی اشتباه انجام داد. چطور می‌توانید به‌هم ریخته شدن موی خود را پس از اینکه گل به خودی زدید بپذیرید؟ یک لبخند را روی صورت آلدریج به یاد دارم؛ این مدت‌ها پیش از آن بود که یک لبخند (پس از فاجعه) روی صورت من بیاید.  پس از بازی کنی دالگلیش گفت تنها یک تیم می‌خواست برنده شود. ما بیش از آن‌ها پیروزی را می‌خواستیم. چیزهایی شبیه به این. توصیف او از بازی افتضاح بود. اگر منظورش این بود که تیم من جگر بازی کردن در آن مسابقه را نداشت، احتمالا حق داشت اما نباید این را می‌گفت. باید دهان خود را بسته نگه می‌داشت. کار برای ما بسیار دشوار بود چون مردم می‌خواستند لیورپول برنده باشد هرچند که ما هم به اندازه آن‌ها می‌خواستیم به ومبلی برویم. 

صحبت‌هایی بود که فینال مسابقات (بین لیورپول و اورتون) انجام نشود. موافقان، این را به عنوان رفتاری در قبال کشته‌های هیلزبرو می‌دانستند. اتحادیه، اعتراضات را نشنیده گرفت و زمان فینال را مقرر کرد. عجب مزخرفی. اگر می‌خواستند کار درست را انجام دهند، باید تیم من را به ومبلی می‌فرستادند تا فینال را بازی کند. آن سال می‌توانستیم دومین جام را در ومبلی ببریم. در لیگ سوم شدیم. باید احساسی منعکس‌کننده فصل موفق خود می‌داشتیم اما چطور می‌توانستیم؟ بارها این جمله را شنیدیم که زندگی به راه خود ادامه می‌دهد و این در بیشتر مواقع جواب می‌دهد اما نه برای نود و شش نفری که بی دلیل در هیلزبرو کشته شدند. هیچ‌کدام از ما کسانی که آنجا بودیم، هرگز موفق به فراموشی اتفاقات آن روز نشد.

قسمت های قبلی:

کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛‌ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!

کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!

کلاف به قلم برایان کلاف (3)؛ در اردوی انگلستان، در کنار بابی چارلتون

کلاف به قلم برایان کلاف (4)؛ بازیکنان مهم ترین جزء فوتبال نیستند

کلاف به قلم برایان کلاف (5)؛ جراحتی که به بازنشستگی زودهنگام انجامید

کلاف به قلم برایان کلاف (6): به عنوان یک مربی باید دیکتاتور باشید

کلاف به قلم برایان کلاف (7)؛ دربی کانتی می توانست از لیورپول بزرگتر باشد، اگر من تا این اندازه احمق نبودم!

کلاف به قلم برایان کلاف (8)؛ ایتالیایی های متقلب!

کلاف به قلم برایان کلاف (9)؛ خنجری که پشت یک لبخند قایم شده بود

کلاف به قلم برایان کلاف (10)؛ شورش در شهر!

کلاف به قلم برایان کلاف (11)؛ رد کردن پیشنهاد تیم ملی ایران!

کلاف به قلم برایان کلاف (12)؛ چهل و چهار روز در یونایتدِ نفرین شده

کلاف به قلم برایان کلاف (13)؛ رسیدن به آن لیگ بزرگ با ناتینگهام فارست

کلاف به قلم برایان کلاف (14)؛ قهرمان شدن نه مثل یک شگفتی ساز، که مثل یک طوفان

کلاف به قلم برایان کلاف (15)؛ بهترین مربی‌ای که انگلستان هیچگاه نداشت 

کلاف به قلم برایان کلاف (16)؛ با اولین بازیکن میلیون پوندی در راه فینال مونیخ 

کلاف به قلم برایان کلاف (17)؛ قهرمانی اروپا، دو بار پیاپی 

کلاف به قلم برایان کلاف (18)؛ جدایی برایان از پیتر

کلاف به قلم برایان کلاف (19)؛ سردردی به اسم جاستین فاشانو، لذتی مثل نایجل کلاف

برچسب ها
مطالب مرتبط
مشاهده همه
وضعیت محرومیت داروین نونیز مشخص شد؛ سه بازیکن لیورپول از محرومیت نجات یافتند
وضعیت محرومیت داروین نونیز مشخص شد؛ سه بازیکن لیورپول از محرومیت نجات یافتند
بازدید3209
استوری حامد لک به یاد درگذشتگان هواپیمای اوکراینی
استوری حامد لک به یاد درگذشتگان هواپیمای اوکراینی
بازدید1
اوبامیانگ: آرتتا به من گفت خیانت کردی و توقع داشت به خاطر مادرم از او عذرخواهی کنم!
اوبامیانگ: آرتتا به من گفت خیانت کردی و توقع داشت به خاطر مادرم از او عذرخواهی کنم!
بازدید2
tarafdariتمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به طرفداری است. شما می توانید از سایت طرفداری در صورت پذیرش مرام‌نامه استفاده نمایید.
همراه با طرفداری
سرویس ها
تیم های داخلی
تیم های خارجی
رقابت ها
سایر