چهارشنبه ها در طرفداری
کلاف به قلم برایان کلاف (14)؛ قهرمان شدن نه مثل یک شگفتی ساز، که مثل یک طوفان

فصل چهاردهم: روزهای قهرمانی
نظرم را فریاد می زدم. اهانتم را عربده می کشیدم. هرچه می گفتم، از ته قلبم بود. باید موفق می شدم یا مرا تکه تکه می کردند.
زمان گذشت. هجده ماه قبل پیش، فارست به جایی سقوط کرد که من آن ها را پیدا کرده بودم؛ در جهان مرده ها. پس از خروج من، آن ها باید کسی را پیدا می کردند تا بتواند به سرعت تیم را به سطح اول بازگرداند. فرانک کلارک را پیشنهاد دادم. وقتی او توانست در همان فصل اول تصویر خراب شده را بسازد و تیم را به لیگ برتر -همانجایی که زمان ما به آن دسته اول می گفتند- بازگرداند، هیچکس بیش از من خوشحال نبود. اما اگر می خواست با کاری که من در دهه هفتاد انجام دادم برابری کند، باید بهتر از این ها می بود. ما لیگ را در همان فصل اول حضور در دسته اول برنده شدیم. بعد به مسابقات اروپایی رفتیم و آنجا هم قهرمان شدیم. فرانک همه آن روزها را به خاطر دارد، او هم آنجا بود. چیزی که او شاهد بود، نماد کسب موفقیت سریع بود، موفقیتی که با تکرار عنوان قهرمانی اروپا در فصل بعد تکمیل شد. چه تیمی، چه مربیای! چه مربی ای بودم، اینطور نیست؟فرانک دو سال قبل از قهرمانی (سال 1975) به ما پیوست. یک ژورنالیست چیزی در مورد شرایط او گفته بود. معمولا ژورنالیست ها چیزهای زیادی در مورد این مسائل می دانند. داگ ویترال، خبرنگار دیلی میل در شمال شرق بود. به من زنگ زد و گفت نیوکاسل دیوانه شده است. آن ها به فرانک کلارک اجازه داده اند که به صورت آزاد از تیم جدا شود. با این حال سی ساله شده و احتمالا فقط دو سه سال دیگر بتواند بازی کند. گفتم حالا کجاست، می توانم با او صحبت کنم؟ داگ گفت در دونکستر است، با مربی آن ها استن اندرسون صحبت می کند. استن، هم تیمی من در ساندرلند بود. او می خواست فرانک کلارک را مجاب کند که در دسته چهارم بازی کند؟ نه اگر من ورود می کردم. معامله های پر سود در سطح اول فوتبال، به ندرت اتفاق می افتند. معامله های پرسودی مانند جذب فرانک کلارک بدون پرداخت مبلغ چیزی نیست که بیش از یک بار در یک عمر رخ دهد.
به داگ گفتم به او بگو کلافی می خواهد با تو صحبت کند. بگو پیش از صحبت با من، با دونکستر یا تیمی دیگر قرارداد نبندد. ژورنالیست ها گاهی بسیار مفید هستند. آن ها معمولا زودتر از مربی ها به بازیکنان نزدیک می شوند. اگر به جای این راه، با استن اندرسون تماس می گرفتم و می گفتم می خواهم با کلارک صحبت کنم، می گفت گم شو لعنتی. پس داگ کار سخت را انجام داد. جزئیات را یادم نیست اما فکر می کنم اولین باری است که این مسئله را نقل می کنم. فرانک به سیتی گراند آمد و در کمتر از نیم ساعت با ما قرارداد بست. سی و دو ساله بود اما نزدیک به صد و بیست بازی به عنوان دفاع کناری ما انجام داد و البته یک بار به شکلی به یاد ماندنی، آن جلو در خط حمله بازی کرد. یک بار پیتر ویت را بیرون کشیدم و فرانک را به عنوان جاشین به زمین فرستادم. به سوی من بازگشت و با لکنت پرسید کجا باید بازی کنم رئیس؟ گفتم لعنتی در خط حمله بازی می کنی. ویتی را بیرون کشیدم، اینطور نیست؟ مدافعان کناری عالی بازی می کنند پس به حمله می روی! همین طور شد و برای اولین بار در سی و دو سالگی، در لیگ گل زد.
چند مرتبه ای تصمیم گرفتم یاد بگیرم اما حالا خیلی دیر شده است. فکر می کنم هیچوقت این اتفاق رخ ندهد. هنوز می توانم کلارک را ببینم که چطور در اتوبوس تیم وقتی به شهری دیگر می رفتیم، ساز می زد و می خواند. صدای دلنشینی داشت که باعث می شد هم تیمی ها خیلی زود به او بپیوندند. کانتری می خواند، بین راهی یا هرچه نامش می نهند، مطمئن نیستم. تیلور عادت داشت که سرش را به سمت او برگرداند و بگوید یکی دیگر از آن آهنگ های لعنتی نباشد فرانک. جدی نمی گفت. تیلور هم مانند تمام ما، قدر آن آهنگ ها را می دانست. او ارزش کنار هم بودن تیم را می دانست. کلارک و گیتارش نه تنها در سراسر کشور که در سراسر اروپا ما را سرگرم می کردند.
در دوره بازی بیش از هر چیز، از سفرهایی که باید می رفتیم گلایه می کردم. بیشتر بازیکنان از سفرها متنفرند، برخی آن ها را تحمل می کنند، برخی کارت بازی می کنند، عده کمی هدفون در گوش می گذارند و یکی دو نفر هستند که سعی می کنند تلویزیون ببینند که در اتوبوس ابدا کار ساده ای نیست. همیشه با خود غذا می بردیم و اینطور در جایی توقف نمی کردیم چون می خواستیم در سریع ترین زمان به خانه بازگردیم. بازیکنان، انتخابی نداشتند چون من کسی بودم که می خواست به خانه برسد و چیزی که من می خواستم رخ می داد. در پایان، این عادت همه گیر شده بود. نمی توانید متوجه شوید که سفر ما تا ومبلی (200 کیلومتر) با ساندیچ ها و بطری های آب پرتقال و گیتار فرانک کلارک، چقدر سریع سپری می شد. پس از یکی از فینال های لیگ کاپ، ساعت هفت و نیم عصر، در خانه با ماهی و چیپس نشسته بودم و جام قهرمانی روی تلویزیون بود. این یک رکورد نیست؟ ومبلی جایی نیست که وقتی کارتان را انجام دادید، در آن ول بچرخید. بازی در آنجا کشنده و خردکننده است. تمام چیزی که می خواستیم یکی دو لیوان شامپاین در رختکن بود و بعد بازگشت به خانه. رفتن به ومبلی آن تعداد مرتبه که من رفتم، هدف من نبود. کسانی غیر از این فکر می کنند که من را نمی شناسند. هیچوقت در دوره مربیگری زمان این که به عقب نگاه کنم و ببینم چه کاری انجام داده ام را نداشتم. هیچوقت در آن غرق نشدم. خود را غرق آن ضیافت های مزخرف در هتل ها، جایی که مردمی که دوست ندارید بلند می شوند و در مورد شما چیزهای زیبا می گویند که چه کاری انجام داده اید در حالی که در اعماق قلب خود سقوط شما را می خواهند -در حالی که این احساس دو طرفه بود- نمی کردیم. در فصول بعدی، چند رکورد شکستیم. تیلور و من، مثل یک طوفان وارد شدیم، چه در بازی های داخلی و چه در اروپا. همه چیز را همزمان داشتیم که شامل مهم ترین چیزها یعنی استعداد و عزم موفقیت می شد.
کنت برنز وارد شد. او از قضاوت اولیه من بهتر بود. خرید او ایده تیلور بود. گفت کنی برنز را می خریم. او برای بازی در کنار لری لوید ایده آل است. هیچکس نمی تواند از این دو عبور کند. گفتم فراموشش کن. او یک دردسرساز است، بازیکن نخاله نمی خواهم. یک حرامزاده زشت مانند کنی برنز را برای خراب کردن تیمم نمی خواهم. علاقه ای به اوباش ندارم. تیلور روی من کار کرد و از تمام قدرت خود برای متقاعد کردن استفاده کرد. کاری بی نقص در مورد برنز انجام داد. مانند یک سگ تازی (که به دنبال کردن شکار معروف است) او را دنبال می کرد و بیرمنگام به مقصد محبوب او بدل شد. فکر می کنم او را تا میخانه ها دنبال می کرد، تا زمین تمرین و بعد خانه. او را مثل یک مامور ام آی سیکس دنبال می کرد. می خواستیم به خاطر بازیکنانی که می خریدیم سربلند شویم. پس زمینه آن ها را از افرادی که آن ها را می شناختند می پرسیدیم، در مورد شخصیتشان که مثلا مشروب خوار، خانم باز یا قمار باز است؟ چیزهایی شبیه به این. اگر چیزی در مورد بازیکنی می خواهید، چیزی که قایم می کند، باید روی ما حساب کنید! برخی اطلاعات قیمت ندارند.
آن مدیر احمق در دربی، جک کرکلند می خواست بداند تیلور دقیقا چه کاری در باشگاه انجام می دهد. خرید کنی برنز مانند لری لوید بود. همینطور خرید جری بیرتلس (20 ساله) با دو هزار پوند از باشگاه لانگ ایتون در دربی شایر. این ها هنر تیلور بود. همانطور که بعد آرچی گمیل را با 25 هزار پوند از دربی دزدیدیم. دروازه بانی به اسم جان میدلتون را در ازای این انتقال دادیم. همینطور باید نیمی از تیم رزرو خود را به آن ها می دادیم. در مورد بهترین خرید ها گفته ام، از ماکای، مک فارلاند، تاد و سایرین، اما گمیل در بالای لیست جا می گیرد. چطور بازیکنی با چنین قدرتی را با چنین قیمت کمی خریدیم، هیچ وقت متوجه نشدم. مرتبه های زیادی بود که مردم می گفتند من و تیلور باید بازداشت شویم، البته به دلایل خوب، اما دزدیدن گمیل با آن شرایط بی شک جرمی بود که می توانستیم بابتش زندانی شویم. چه بازیکن خوبی بود.
برای آن اسکاتلندی دیگر، یعنی برنز، تیلور چیز بدی خارج از زمین پیدا نکرد. البته از شهرتش در زمین به خشونت به خوبی آگاه بودیم. او به بازیکنان حریف لگد می زد اما بیرون آن، بنا بر گزارش های جاسوسی تیلور، حاشیه ای وجود نداشت. تیلور در مورد او گفت به خوبی طلاست! من را مطمئن کرد که مشکلی در مورد او وجود ندارد. دعوا نمی کند و در جای عمومی نمی شاشد. فکر می کنم او بی مورد بدنام شده است. برای اینکه متقاعد شوم، تیلور کاری فوق العاده انجام داد. بازیکنی را خریدم که نمی خواستم و جواب داد. البته یک شرط داشتم، اینکه اگر او مشکلی ایجاد کرد، تیلور باید پاسخگو باشد. او قبول کرد و قرارداد بسته شد. عصر روز شنبه او را خریدیم. هیچوقت فراموش نمی کنم. به ندرت کلمه ای با او حرف زدم. قرار ملاقات در یک ایستگاه بین راهی بود. در ماشین او در پارکینگ بودیم، ماشینی که مطمئنم دزدی بود. باورم نمی شد که کسی می تواند چنین ماشین بدی داشته باشد. برچسب مالیاتی روی شیشه جلو نبود و حتم دارم بیمه ای نداشت. برنز گفت کجا می رویم؟ گفتم به سیتی گراند می رویم اما پیش از آن می خواهم گل نخود بخرم و تو هم می آیی. گل نخود، گل محبوب من بود و عطرش را دوست داشتم. نام آن گل را می شد به نام من بزنند. مرد اسکاتلندی، سرخورده به نظر می آمد. نمی دانم که پیش از آن، اسم این گل را شنیده بود یا نه اما حالا هزاران گل شبیه به آن دارد. تا همین لحظه فکر می کنم که او انتظار داشت نخود فرنگی به همراه چیس و سس بخوریم.
برنز کاراکتری کمی وحشی داشت. مبهوت شد وقتی به او گفتم مثل یک بی خانمان لعنتی به نظر می آیی. باید به خاطر ماشینی که داری دستگیر شوی. مالیات نمی دهی و احتمالا بیمه نداری. در واقع متعجب نمی شوم اگر بگویی گواهینامه نداری و هیچوقت امتحان رانندگی نداده ای. کنی برنز در ناتینگهام فارست مشکلات زیادی ایجاد نکرد. از نظر شخصیتی به وضوح پیشرفت کرد. شنیده بودم که رفتار خوبی با همسرش ندارد. زمان زیادی را مسابقات سگ های دونده اختصاص می داد، اصلاح نمی کرد و همیشه نخراشیده بود. به او گفتم اصلاح کند، کتی تمیز بپوشد و با همسرش به ورزشگاه بیاید. وقتی این کار را کرد، در مقابل همسرش از او انتقاد کردم. سعی داشتم شیوه معقول رفتاری را به پسری که با پیش زمینه ای خشن می آمد، یاد بدهم. شبیه تربیت یک بچه بود و جواب داد. آخرین باری که دیدمش، به اندازه کافی عجیب بود. دوباره در یک ایستگاه بین راهی بود. به سختی از یک مینی بوس پیاده می شد که تیم آماتوری که اخیرا به آن ملحق شده بود را جابجا می کرد. ساندویچ می خورد اما گفت سلام. مودب رفتار کرد.
برنز به یک خرید مهم تبدیل شد. بعد از تنها یک فصل حضور در تیم ما، به عنوان بهترین بازیکن سال انگلستان انتخاب شد. گمیل، برنز و پیتر شیلتون. چطور می توانستیم سه بازیکن جدید به این خوبی همزمان جذب کنیم؟ شیلتون 270 هزار پوند هزینه برداشت و لایق هر پنی از آن پول بود. استعدادش را هدر می داد، با اینکه پول خوبی در می آورد. از لستر به استوک رفته بود، باشگاهی که در سراشیبی سقوط بود. او را در مانسفیلد دیدم، در مسابقه ای کوچک. دروازه بان انگلستان مقابل انگشت شمار تماشاگر در زمینی به اسم فیلد مایل که می شد اطراف آن سگ های ولگرد را دید بازی می کرد. در تمام دوره بازی حتی یک مدال به دست نیاورده بود. صحبت های نقل و انتقالی را شروع کردم. رئیس استوک به من اخطار داد که او بدبختت می کند. باید متوجه شوی که او دستمزد سنگینی می گیرد. برای انتقال حداقل ده درصد افزایش حقوق می خواهد.
به او گفتم بازیکنی که من را بیکار کند، تاکنون متولد نشده است. شیلتون قرار نیست باعث شود که اتفاقی برای من رخ دهد، به جز اینکه به بالای لیگ و دوره کاری خود بروم. می دانستیم که خرید او گران تمام می شود چون عاشق پول بود و برای سرگرمی محبوبش، اسب ها، به آن نیاز داشت. اما می دانستیم که باید برای خرید بهترین دروازه بان، قرارداد سنگینی ببندیم. یکی از بزرگترین حماقت های مدیران این است که ارزش دروازه بان را درک نمی کنند. حتی هنوز بسیاری از آن ها اعتقاد دارند دروازه بان باید ارزان تر از مدافعان کناری یا بازیکنان سایر پست ها باشند. یک دروازه بان خوب می تواند هجده امتیاز در یک فصل برای شما به دست بیاورد. مثل این است که یک دروازه بان هر شش بازی یک بار، یک گل منجر به پیرزوی بزند. می تواند تفاوت قهرمانی و رسیدن به اروپا یا نرسیدن باشند. می تواند تفاوت سقوط و بقا باشد. شیلتون واکنش هایی درجه یک داشت و درجه یک، ارزان به تیم شما نمی آید.
به عنوان بازیکن جوانی در میدلزبرو فهمیدم که نمی توانم شکست بخورم. دانستم که چیزی نمی تواند من را متوقف کند. اینکه همیشه باید گل بزنم. همین احساس عالی در تک تک پسران بزرگ 78-1977 (اینطور معروف شدند) به وجود آمده بود. به صورت شگفتی ساز لیگ را برنده نشدیم، مثل یک طوفان وزیدیم و برنده شدیم. از همان ابتدا؛ چهار بازی اول را برنده شدیم و دوازده گل زدیم، همینطور شیلتون تنها یک گل دریافت کرد. هرچقدر که منتقدین می گفتند این حباب سرانجام می ترکد، حباب ما بزرگتر می شد. می نوشتند اوضاع اینطور ادامه پیدا نمی کند. چه مزخرف هایی. پس از شانزده بازی، تنها سه بار باخته بودیم. سومین شکست در زمین لیدز بود. دیگر نباختیم. بیست و شش بازی لیگ بدون حتی یک باخت. فارست اینطور برای اولین بار لیگ را برنده شد. اما چیزهای بیشتری هم بود. ما روند شکست ناپذیری را در شانزده بازی اول فصل 79-1978 ادامه دادیم. در واقع یک فصل تمام بدون شکست بدیم. چهل و دو بازی. یک رکورد بود و هنوز هم رکورد است، شک دارم تیمی بتواند آن را بهبود دهد.
لیگ را با اختلاف امتیاز برنده شدیم. با یک مساوی بدون گل در زمین کاونتری قهرمانی مسجل شد. یکی از بیست و پنج مرتبه ای که آن فصل کلین شیت کردیم. چه کسی می گفت شیلتون گران قیمت است؟ یک فصل دور از استوک بود و اولین مدال خود را برنده شده بود. منتقدین همچنان اعتقاد داشتند که حباب می ترکد. شانسی برای ما قائل نبودند. نه مقابل لیورپول با کنی دالگلیش در ومبلی. نه در فینال لیگ کاپ که آرچی گمیل، دیوید نیدهام و کالین برت را نداشتیم. پیتر شیلتون هم نمی توانست بازی کند. مفسرها همچنان مزخرف می گفتند. وقتی اوضاع علیه ما می شد، به بازیکنان می گفتم که ما در مقابل تمام جهان قرار گرفته ایم. نزدیک بازی کنید، چیزی نگویید، تنها فوتبال بازی کنید. به اندازه کافی استعداد برای انجام کار داریم.
نگران لیورپول نبودم. نگران عدم حضور شیلتون هم نبودم. کریس وودز جوان و بی تجربه بود اما یک دروازه بان بود، نبود؟ او هم بلند پروازی داشت. او هم مانند هر بازیکن دیگری می خواست در ومبلی بازی کند. اگر می خواست مانند پیتر شیلتون باشد، زمانش همان روز بود. سن هیچوقت برای من مهم نبود. اگر استیو پاول می توانست در شانزده سالگی مقابل لیورپول بازی کند، چرا وودز نمی توانست در هجده سالگی بازی کند؟ او حتی دو سال بزرگتر بود. در قیاس، کهنه سرباز به نظر می آمد! خوب عمل کرد. یکی دو مهار خوب داشت و بازی 0-0 شد. بهترین بازی فصل نبود اما ثابت شد می توانیم با لیورپول رقابت کنیم. در واقع در تمام فصل نتوانسته بودند ما را شکست دهند. استراحتی کوتاه پیش از بازی تکراری در اولدترافورد داشتیم که تصمیم گرفتم بازیکنان را به شهر ساحلی اسکاربرو در شرق ببرم. من و تیلور، سواحل شرقی را دوست داشتیم و حتی او اینجا یک آپارتمان خریده بود. به سراغم آمد و گفت فکر می کنم خوب باشد بازیکنان را با اسکاربرو ببریم. گفتم برای چه مدت. گفت به آنجا می رویم و همان روز بر می گردیم. گفتم رفتن و برگشتن؟ آن هم تا اسکاربرو؟ دیرباوری را در چهره من دیده بود. فکر کردم احتمالا قصدی دارد. گفتم آیا می خواهی تمرین خاصی برایشان در نظر بگیری؟ گفت نه. تمرین امروز با تو. پس از آن، می رویم تا استراحتی کرده باشیم و آماده شویم. شنبه برگشتند. وقتی از آلبرت راننده اتوبوس تیم دو روز بعد پرسیدم سفر چطور بود آلبرت؟ گفت خوب بود رئیس. عرقی در نیامد. جاده هم خوب و آرام بود. تنها مشکل این بود که نمی شد مربی را از کمد لباس در آورد. گفتم کدام کمد لباس؟ گفت آنی که مال اتاق آقای تیلور بود رئیس.
بله پیتر عاشق اسکاربرو بود. اینطور تیم را در یک حالت روحی روانی برتر برای بازی تکراری قرار داد. لیورپولی ها هنوز بابت پنالتی جان رابرتسون که وارد دروازه پیتر کلمنس شد گلایه می کنند. آن ها می گویند جان اوهار بیرون از محوطه بود که رویش خطا گرفته شد. اما چند بار شده که تیم ها بابت پنالتی هایی که برای لیورپول در آنفیلد گرفته می شود گلایه کرده اند؟ اشتباه ها را دوست ندارند وقتی علیه آن ها باشد. در سفر ما که از کنار رشته کوه پنین می گذشت، کسی از پشت سر فریاد زد، این هم برای آن ها ... (که از ترکیدن حباب می گفتند)
اما در میانه های فصل نزدیک بود از تیمی که لیگ کاپ و لیگ را برنده شد و به اروپا رسید خارج شوم. می خواستم مربی انگلستان شوم. من انتخاب مردم بودم و در دسامبر فکر می کردم این آینده من خواهد بود. گفته می شد در یک مصاحبه شغلی با تنها یک کاندیدا خواهم بود. می گفتند دیگران وقت خود را تلف می کنند. اینطور وضعیت را می دیدم.
کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
کلاف به قلم برایان کلاف (3)؛ در اردوی انگلستان، در کنار بابی چارلتون
کلاف به قلم برایان کلاف (4)؛ بازیکنان مهم ترین جزء فوتبال نیستند
کلاف به قلم برایان کلاف (5)؛ جراحتی که به بازنشستگی زودهنگام انجامید
کلاف به قلم برایان کلاف (6): به عنوان یک مربی باید دیکتاتور باشید
کلاف به قلم برایان کلاف (8)؛ ایتالیایی های متقلب!
کلاف به قلم برایان کلاف (9)؛ خنجری که پشت یک لبخند قایم شده بود
کلاف به قلم برایان کلاف (10)؛ شورش در شهر!
کلاف به قلم برایان کلاف (11)؛ رد کردن پیشنهاد تیم ملی ایران!
کلاف به قلم برایان کلاف (12)؛ چهل و چهار روز در یونایتدِ نفرین شده
کلاف به قلم برایان کلاف (13)؛ رسیدن به آن لیگ بزرگ با ناتینگهام فارست