من زلاتان هستم (19)؛ همکاری لذت بخش با مینو رایولا

طرفداری- در قسمت های گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ، این فوق ستاره سوئدی در خصوص دوران کودکی اش، حضور در تیم های آماتور و راهیابی به تیم مالمو صحبت کرده بود. زلاتان که با مشورت های پدرش در تمرینات مالمو حضور یافته بود، در نهایت توانست به تیم اصلی راه پیدا کند و پس از درخشش با پیراهن این تیم، نامی برای خود دست و پا کند. تیم های اروپایی اعم از موناکو، آرسنال و هلاس ورونا نسبت به جذب او علاقه مند بودند اما زلاتان در نهایت به آژاکس پیوست. اما دوران حضور زلاتان در آژاکس چندان آسان نبود. زلاتان به تنهایی در هلند زندگی می کرد و از لحاظ مالی در وضعیت چندان جالبی نبود. او توانست در این مدت با مکسول آشنا شود و این بازیکن برزیلی در شرایط نابسمان ابراهیموویچ، به کمک او آمد. اما رفته رفته ابراهیموویچ جزئیات بیشتری در خصوص قراردادش دانست و متوجه شد مدیر ورزشی وقت تیم مالمو، هسه بورگ به نوعی او را دور زده است! وضعیت او در آژاکس روز به روز وخیم تر می شد. تا جایی که لیو بنهاکر نیز به فروش زلاتان فکر می کرد. اما گل برتری آژاکس در فینال جام حذفی هلند و پیروزی دراماتیک در این دیدار، باعث شد زلاتان در نهایت در این باشگاه بماند. در قسمت گذشته، ابراهیموویچ در خصوص نحوه آشنایی با مینو رایولا صحبت کرد. او در این قسمت، بیشتر با رایولا آشنا می شود تا در نهایت اتفاقاتی بین این دو رخ می دهد. راوی این داستان زلاتان ابراهیموویچ است.
من زلاتان هستم (19)؛ همکاری لذت بخش با مینو رایولا
اسمش مینو رایولا بود و من قبلاً در موردش شنیده بودم. رایولا مدیر برنامه مکسول هم بود. چند ماه قبل، از طریق مکسول می خواست به من وصل بشه. این روشش بود. مینو همیشه از طریق رابطه ها عمل می کرد. مینو همیشه میگه:" اگه خودت بری سراغ ــشون، توی مذاکره هیچی نداری. میری اونجا، کلاهت رو میگیری دستت و همه چی رو قبول می کنی." اما روش های مینو، خیلی خوب روی من عمل نکرد. به مکسول گفتم:" اگه مینو رایولا چیز خاصی برای ارائه کردن داره، می تونه نشون بده. در غیر این صورت، نسبت به این مسئله علاقه مند نیستم." اما مینو این پیام رو فرستاد:" به این زلاتان بگو می تونه خفه شه!" با اینکه تو اون زمان اعصابم رو خراب کرد، از اینکه چیزی راجع بهش دونستم، کمی هیجان زده شدم. منم با همین نگرش بزرگ شده بودم؛ همه ــتون می تونید خفه شید! من با این طرز صحبتی که به خونه های سازمانی برمی گشت، احساس راحتی می کردم. به این شک کردم که من و مینو، گذشته های مشابه ای داریم. هیچ کدوم ما، هیچ وقت چیزی رو آماده جلومون نذاشتن. ما هر چی که خواستیم رو خودمون به دست آوردیم. هیچی برای ما آماده نبود. مینو متولد جنوب ایتالیاست، استان سالرنو. اما وقتی که فقط یه سالش بود، خانواده اش به هلند رفتن و تو شهر هارلم پیتزا فروشی باز کردن. مینو ظرف هارو می شست و تمیز می کرد. بعضی وقت ها هم به عنوان یه گارسون، به خانواده اش کمک می کرد. اما راه خودش رو باز کرد. اون دنبال کتاب ها و اینجور چیز ها بود. اون حتی زمانی که یه نوجوان بود، سعی کرد که یه چیزی از خودش بسازه. مینو توی هزار تا چیز درگیر بوده؛ از وکالت و قانون و این صحبت ها گرفته تا یاد گیری زبون های مختلف. مینو عاشق فوتبال بود و می خواست که یه روزی تبدیل به ایجنت بشه. تو هلند یه قانونی داشتن که بازیکن هارو نسبت به سن ــشون و یه سری آمار مزخرف، به فروش می رسوندن و مینو علیه این قانون ایستاد. رایولا کل انجمن فوتبال هلند رو به چالش کشید و کارش رو آسون شروع نکرد. تو سال 1993، مینو برگکمپ رو فروخت به اینتر و تو سال 2001، ندود رو با 41 میلیون یورو راهی یوونتوس کرد. اما با این حال، مینو هنوز مطرح نشده بود. اما در حال طی کردن مسیر پیشرفتش بود. مینو آماده بود که هر جور حقّه ای رو به کار بگیره و آدم نترسی بود، چیزی که برای من، مناسب به نظر می رسید. نمی خواستم یه پسر خوب و قانون مند دیگه بشه ایجنت من. من می خواستم ترانسفر بشم و یه قرارداد خوب نصیبم بشه، به خاطر همین سعی کردم روی مینو تاثیرگذاری داشته باشم. وقتی تایس یه قرار ملاقات برای ما ردیف کرد، من یه کت خفن چرم قهوه ای رنگ پوشیدم. مارک گوچی بود. به هیچ وجه نمی خواستم که دوباره اون پسره باشم که با لباس گرمکن می رفت سر قرار و همه می تونستن دورش بزنن. ساعت طلام رو به دستم زدم و سوار پورشه ام شدم. هتل اوکورا یه هتل تجملاتی بود. منم با خودم گفتم که باید خفن باشم و رفتم به سمت رستوران سوشی. اونجا یه میز رزرو کرده بودیم. دقیقاً نمی دونستم که باید انتظار چه آدمی رو داشته باشم. شاید یکی که ساعت طلاش، حتی از ساعت من هم بزرگ تره. اما چه خری اونجا پیداش شد؟ یه یارویی که شلوار جین پوشیده بود و یه تی شرت نایکی تنش کرده بود و با اون شیکم، شبیه یکی از آدمای Sopranos شده بود.
حالا این عجیب و غریب مثلاً ایجنت ــه؟ کی به این گفته ایجنت؟ حالا بگذریم، سفارش غذا دادیم و فکر می کنید چی برامون آوردن؟ چند تا سوشی در کنار آوکادو و میگو؟ مثل اینایی که میرن رستوران شیک، شیک و کم غذا می خورن؟ نه. ما یه چیزی سفارش دادیم که می شد با اون پنج نفر رو سیر کرد. مینو شروع کرد به خوردن و زمانی که حرف می زد، جداً تیز بود و نکته رو می گرفت. خبری از آب نبات بهت بدم و گولت بزنم و فلان نبود، همون لحظه اول متوجه شدم که این قضیه جواب میده. به نظر عالی می رسید. همون لحظه به خودم گفتم که می خوام با این یارو همکاری کنم. ما مثل همدیگه فکر می کردیم. من کاملاً آماده بودم که دست بدم و قرارداد رو ببندیم. اما فکر می کنید که این حروم زاده عوضی چیکار کرد؟ چهار تا برگ A4 که از اینترنت کپی گرفته بود رو در آورد. یه مشت اسم و عدد روی اون کاغذ بود، مثلاً: کریستین ویری 27 بازی، 24 گل. فیلیپو اینزاگی 25 بازی، 20 گل. دیوید ترزگه 24 بازی، 20 گل و بالاخره زلاتان ابراهیموویچ 25 بازی، 5 گل.
-:" فکر کردی با این آمارت من می تونم برات مشتری جور کنم و ترانسفر بشی؟" مینو اینو گفت و من با خودم گفتم این دیگه چه وضعی ــه! منم کم نیاوردم و جواب دادم:
+:" اگه من 20 گل زده بودم، مادرمم می تونست من رو بفروشه" ساکتش کردم. اما الان می دونم که اون لحظه می خواست بخنده. اما به روشش ادامه داد، نمی خواست که دست بالا رو از دست بده و موضعش توی مذاکره، ضعیف بشه.
-:" آره، راست میگی. اما تو..."
هم بازی چی؟ حس کردم که باز می خواد حمله کنه.
-:" .... فکر می کنی که خیلی عالی هستی؟ ها؟"
+:" راجع به چی حرف می زنی؟"
-:" فکر کردی من تحت تاثیر ژاکت چرمت و ساعت طلات و پورشه ات قرار می گیرم؟ اما از این خبر ها نیست. به هیچ وجه. من فقط فکر می کنم که این ها مسخره ان."
+:" خیلی خب."
-:" می خوای بهترین بازیکن جهان بشی؟ یا اونی که بیشترین دستمزد رو می گیره و دنبال این چیزاس؟"
+:" بهترین بازیکن جهان!"
-:" خوبه! چون اگه بهترین بازیکن جهان باشی، بقیه چیز ها هم بهت می رسه. اما اگه فقط دنبال پول باشی، تهش به هیچی نمی رسی. می فهمی؟"
+:" می فهمم."
-:" بهش فکر کن و خبرش رو بده."
این ها رو گفتیم و جدا شدیم. من احساس بدی نداشتم، بهش فکر کردم. می تونستم کمی خفن بازی در بیارم و اون رو معطل نگه دارم. اما من حتی به زور به ماشینم رسیدم! احساس اشتیاق خاصی داشتم و بهش زنگ زدم.
-:" گوش کن، از منتظر موندن خوشم نمیاد. می خوام از همین الان با همدیگه کار کنیم."
رایولا سکوت کرده بود. اما بعد جواب داد:
+:" باشه. اما اگه قرار ـه با من کار کنی، باید هر کاری که بهت میگم رو انجام بدی."
-:" باشه حتماً!"
+:" خیلی خب. از ماشین هات شروع می کنیم. ماشین هات رو بفروش. ساعت هات رو بفروش و از این به بعد، سه برابر سخت تر تمرین می کنی. چون آمار هات افتضاحه!"
آمارت افتضاحه؟! باید بهش می گفتم که برو به جهنم. ماشین هام رو بفروشم؟ آخه ماشین های من چه گناهی در حق تو کردن؟ خیلی زیاده روی کرد. اما با این حال، راست می گفت. یا شایدم نمی گفت؟ حق با اون بود یا نبود؟ پورشه توربو ام رو دادم بهش، اما نه صرفاً به خاطر اینکه پسر خوبی باشم. خود من هم می خواستم که از شر این ماشین خلاص بشم. صادقانه بگم، اگه با اون پورشه کارم رو ادامه می دادم، تهش خودم رو به کشتن می دادم. اما وضعیت اینجا متوقف نشد. ساعت طلام رو هم کنار گذاشتم و در عوض اون ساعت نایکی زشت رو به دستم زدم. دوباره برگشته بودم به اون وضعیت گرمکن های ورزشی. وضعیت داشت سخت می شد. من خودم رو محدود کرده بودم و یه جورایی حرف های مینو درست بود. من خیلی از خودم راضی بودم و نگرشم اشتباه بود. درست بود، من به اندازه کافی گلزنی نمی کردم و تنبل بودم. من به اندازه کافی، انگیزه نداشتم. شروع کردم به تلاش کردن. توی تمرینات و بازی ها، تمام تلاشم رو می کردم. اما راست میگن که در عرض یه شب، نمی شه عوض شد. خوشبختانه من نمی تونستم بیخیال بشم و شانسی برای این موضوع نداشتم. مینو مثل یه زالو به من چسبیده بود.
-:" از اینکه مردم بهت بگن تو بهترین هستی، خوشت میاد، نه؟"
+:" آره، شاید."
-:" اما این حقیقت نداره. تو بهترین نیستی. تو آشغالی! تو هیچی نیستی! باید سخت تر کار کنی."
+:" تو اونی هستی که آشغال ــه! فقط غر می زنی! اصلاً خودت برو تمرین کن!"
-:" خفه شو زلاتان"
+:" خودت خفه شو!"
شرایط بین ما، بیشتر همینطوری بود. بیشتر دعوا می کردیم یا شاید هم دعوا به نظر می رسید. اما این، نحوه بزرگ شدن ما بود. من روش مینو رو درک می کردم. تمام این حرف ها که تو آشغالی و فلان، صرفاً برای این بود که من نگرشم رو عوض کنم و واقعاً فکر می کنم که مینو تو انجام این کار، موفق بود. من کم کم شروع کردم به گفتن این حرف ها. من کم کم، این حرف ها رو به خودم می زدم. "تو هیچی نیستی زلاتان. تو یه آشغالی. تو حتی نصف اون چیزی که فکر می کنی هم نیستی! باید سخت تر کار کنی." این حرف ها، من رو جلو می برد. این حرف ها، ذهنیت برنده من رو بیدار می کرد. دیگه خبری از رفتن به خونه به خاطر مربی و این چیز ها نبود. من تمام تلاشم رو به کار گرفته بودم و می خواستم تو هر چیزی برنده باشم، حتی اگه خیلی کوچیک و جزئی باشه. من می خواستم که حتی توی تمرینات هم برنده باشم و اون زمان، درد کشاله پام بیشتر شده بود. اما توجه نمی کردم. برام مهم نبود. من فقط می خواستم که ادامه بدم. نمی خواستم که بیخیال بشم و به این توجه نمی کردم که وضعیت پام، هی بدتر و بدتر میشه. از شدت درد، دندون هام رو به هم فشار می دادم. اون زمان، چند تا مصدوم داشتیم و من نمی خواستم که مشکلات بیشتری برای مربی رقم بزنم. اغلب اوقات، آرام بخش می خوردم. سعی می کردم که نادیده بگیرم. اما مینو متوجه شد. مینو می تونست این وضعیت رو ببینه. مینو از من خواسته بود که سخت تلاش کنم، نه اینکه خودم رو ناقص کنم. مینو گفت:" اینطوری نمیشه رفیق. نمی تونی وقتی که مصدوم هستی، بازی کنی." بالاخره من هم این قضیه رو جدی گرفتم و رفتم به دیدن یه متخصص. اونجا بود که تصمیم گرفتن باید عمل بشم. تو بیمارستان دانشگاه روترهام، یه ماده تقویتی به کشاله چپ من واریز کردن. مینو حتی به فیزیوتراپیست ها گفته بود که به من سخت بگیرن. "این فقط داره تو استخر دور می زنه واسه خودش، خوش می گذرونه. باید بجنگه و خودش رو خسته کنه. بهش سخت بگیرید." من مجبور بودم که به یه مانیتور ضربان قلب وصل باشم و یه جلیقه نجات پوشیده بودم. باید به بالاترین سطح می رسیدم. وضعیت خیلی سخت بود. باید استراحت می کردم. دیگه نمی تونستم تکون بخورم. خیلی خسته بودم. وضعیت هی بدتر و بدتر می شد. حتی نمی تونستم برم دستشویی. تو آژاکس، ما یه قانون اضباطی داشتیم به این صورت که تا وقتی که نگفتن «مرخصی» اجازه نداریم بریم و چیزی بخوریم. من هم معمولاً تا اولین هجا رو می شنیدم، از اونجا می رفتم. من همیشه گرسنه ام. اما الان حتی نمی تونستم سرم رو بلند کنم. مهم نیست که اون ها چقدر بلند و چند بار بگن «مرخصی» من گوشه استخر افتاده بودم و کاری نمی تونستم بکنم. برای دو هفته، کار من همین شده بود. نکته عجیب این قضیه هم این بود که یه چیز دلپذیری توی درد من وجود داشت. کم کم داشتم متوجه می شدم معنی سخت کوشی یعنی چی. من به فاز جدیدی رفته بودم و نسبت به همیشه، احساس قوی تری دشتم. وقتی بعد از ریکاوری ام برگشتم، من همه تلاشم رو توی زمین بازی کردم و کم کم به این قضیه مسلط شدم. اعتماد به نفس من بیشتر شده بود و کم کم پوستر های «زلاتان، پسر خداست» پدیدار می شد. مردم اسم من رو فریاد می زدن. من از همیشه بهتر بودم و البته، این فوق العاده بود. یه اصل همیشگی وجود داره که میگه: وقتی یه نفر شروع به درخشش می کنه، بقیه شروع به حسادت می کنن. همین الانش هم یکم تنش توی ترکیب تیم وجود داشت. خصوصاً بین بازیکن های جوان که می خوان دیده بشن به باشگاه های بزرگ تر برن. تصور می کنم که رافائل فن در فارت از این پیشرفت ها خوشحال نبود. اون زمان، رافائل یکی از محبوب ترین بازیکن های کشور بود. اون بین هوادارای که خصوصاً از بازیکن های خارجی خوش ــشون نمیاد، خیلی بیشتر محبوب بود. رافائل با 21 سال سن، از سوی رونالد کومان به عنوان کاپیتان انتخاب شد. مطمئن هستم که این قضیه، یه انرژی خاص به اون داد. فن در فارت تبدیل شد به تیتر اصلی روزنامه ها و با چند تا از سلبریتی ها، رابطه برقرار کرد. شاید برای فن در فارتی که این شرایط رو داشت تجربه می کرد، آسون نبود که با درخشش من توی زمین کنار بیاد. شرط می بندم که فن در فارت خودش رو بزرگ ترین ستاره باشگاه می دونست و اصلاً دلش نمی خواست رقیب پیدا کنه. نمی دونم. فن در فارت مثل بقیه ما، شدیداً دنبال ترانسفر شدن بود. می خواست هر کاری که می تونه انجام بده تا پیشتاز باشه. اما خب درسته، من اون رو نمی شناختم و بهش اهمیت هم نمی دم. اوایل تابستون 2004 بود، تنش بین ما تا ماه آگوست، خیلی شدت نداشت. تا ماه ژوئن و می، همه چیز اُکی بود. ما قهرمانی رو تضمین کرده بودیم و مکسول، رفیق من، به عنوان بهترین بازیکن شناخته شده بود و من براش خوشحال بودم. اگر چیزی وجود داشته باشه که به اون غبطه نخورم، مکسول ــه. یادم میاد با مکسول رفتیم به سمت هارلم تا همون جایی که مینو بزرگ شده بود، پیتزا بخوریم. به خواهر مینو حرف می زدم. خواهر مینو می گفت که فقط در مورد یه چیز متعجب ـه و اون هم پدر ــشونه. خواهر مینو میگفت:" بابام داره این اواخر با یه پورشه توربو می چرخه. واقعاً عجیبه. این واقعاً از اون دسته از ماشین هایی نیست که بابام قبلاً داشته. این قضیه به تو ربطی نداره؟" جواب دادم:" بابات ... چی؟" دلم برای اون پورشه تنگ شده بود، اما امیدوار بودم که حداقل دست آدم مطئن تری باشه. می دونید، منظورم ایمنی و این چیزاست. اون تابستون، واقعاً می خواستم که فقط روی فوتبال تمرکز کنم. یورو در پرتغال برگزار می شد و این اولین تورنمنت بزرگ من بود. تورنمنتی که در اون به عنوان یکی از ارکان اصلی تیم ملی سوئد شناخته می شدم. یادم میاد که لارسون به من زنگ زد. اون الگوی منه. دوران او در سلتیک به پایان رسیده بود و بعد از اون تابستون، به بارسلونا می رفت. درست بعد از جام جهانی، لارسون گفته بود:" دیگه نمی خوام برای تیم ملی بازی کنم. وقتش رسیده روی خانواده ام تمرکز کنم." اما خب، دلمون برای اون تنگ شده بود. ما قرار بود تو گروهی بازی کنیم که ایتالیا در اون حضور داشت. لارسون بعد از این قضیه گفت که از تصمیمش پشیمون ـه و می خواد که برگرده. حالا، من و اون قرار بود توی خط حمله بازی کنیم. این قضیه ما رو می تونست قوی تر کنه و البته، فشار ها روی ما افزایش پیدا می کرد. متوجه شدم که همه در حال ارزیابی من هستن. فشار خیلی زیادی روی من بود و همه مردم به من توجه می کردن. به لارسون گفتم:" خدا لعنتش کنه. هنه، چیکار باید کنم؟ اگه کسی بدونه، بدون شک اون شخص تو هستی. چطوری با این فشار کنار بیام؟ اما لارسون گفت:" ببخشید زلاتان. اما از این به بعد خودتی و خودت. هیچ بازیکنی تو سوئد پیدا نمی شه این هجمه از سیرک رو قبلاً تجربه کرده باشه!"