در میان ستاره ها؛ برای لوییز نازاریو دلیما ملقب به رونالدو

اختصاصی طرفداری- یک میلیون نفر از آنها قبل از رسیدن به بازار های برده فروشی برزیل جان خود را از دست داده بودند. چه اوضاع بدی باید بوده باشد توی این کشتی های نا گرفته. سومالیایی ها، گینه ای ها، کنگویی ها را می گویم. سیاهان آفریقایی که طبق آزمایشات جیمز واتسون به خاطر هوش پایین ترشان همیشه تاریخ مستعمره بوده اند. میلیونر های زاغه نشین این بار در برزیل برده پرتغالی ها شده بودند و تنها مزیت 17 ساعت کار مقرر شده برایشان این بود که اگر نمردند خیلی خیلی راحت بخوابند تا حالا که میسر نیست خودش، حداقل خواب آزادی ببینند. کسانی که به گواهی خط خطی های سیاه تاریخ، خوش خط و خال هایشان زیر شلاق ارباب در آن روزها به طور میانگین هشت سال برای مردن وقت داشتند و تمام آزادیشان این بود که انتخاب کنند مزارع نیشکر باهیا و پرنامبوکو برای مردن عاشقانه تر است یا معادن طلای میناس گراییس. بعدها الیزابت سوم برده داری را در برزیل لغو کرد، نوادگان این برده های ستمدیده را بخشید، اما کیست که نداند ابر سیاه برده داری هیچ زمان هیچ جا پایان روشنی ندارد واساسا سیاهی جهل را با این تو بمیری ها نمی شود شست.این برده های سیاه پوست، پاپتی های لب ساحل ریو بعدها برای ابراز خود ابزار جالبی پیدا کردند. پشت بام یکی از همان فاولاهای معروف برزیلی بود شاید، ساکنان همانجا که پشت دروازه های بلوهوریزونته صف می بستند که سفره مان خالی است و برای میهمانان خارجی تان سفره اعیانی پهن کرده اید؟ همانجاها بود احتمالا که نخستین بار مستشاران انگلیسی را دیدند، صیادان و تاجرانی که به تقلید از درس خوانده های جزیره توی اوقات فراغتشان فوتبال بازی می کردند و همین توپ گرد توی مغز ساده آن برده های پاپتی گِرافِ چه خلاقیت ها که رسم نکرد. جاناتان ویلسون می گفت چون مجبور بودند توی کوچه پس کوچه های تنگ جنوب شهر بازی کنند و فضای کافی نداشتند ناچارا باید به جای شوت های بلند دریبل می زدند و رد می شدند، بیراه هم نمی گفت چرا که جغرافیا همیشه رنگ محدودیتش را روی عادات ما می پاشد. برده هایی که هنوز باید غرور خردشده شان را از زیر نگاه سنگین پرتغالی ها بیرون می کشیدند مشخص نیست چگونه توانستند در حافظه سوغات مدور انگلیسی ها درِ باغ سبزی را بینند که به آنها فرصت بروز ارزش های فردیشان را می داد. همانجا فوتبال شد استیجی که روی آن می شد بی خیال دنیا شد و شیدایی را تجربه کرد از همان روز شد گشایش گر بندهای این مردمانِ در بند.
برازیلیا که قرار بود دوباره طراحی شود، لوییس کوستا و اسکار نیمایرِ معمار صورتک یک هواپیمای در حال پرواز را روی صورت عریان آن دشت وسیع کشیدند تا پایتخت جدید سرزمین قهوه که تا همین چند سال پیش تا خرخره توی بدهی بود ایماژی باشد از برزیلِ در حال پرواز تا تف کند توی صورت دیروز و قیچی کند همه پیوندهایش را با روزهایی که دوست نداشت به خاطر بیاورد. از آن زمان تا کنون از لب ساحل ریو تا حلبی آبادهای سائوپائولو توی آسمان پرستاره پابرهنه هایی که از پشت بام خرابه هاشان فوتبال را از گاتمن دزدیدند و پرده های خودشان را روی هنرمندانه ترین هنر قرن پیچیدند، پرنده های زیادی به پرواز آمدند که بالاتر از ابرها پریده اند و جایی میان ستاره ها پیشانی ابدیت را بوسیده اند، اما حداقل برای نسل ما نود و هشتی ها که نه پله و گارینشا را آنگونه دیده ایم که بگوییم درکش کردیم و نه هنوز باورمان شده نیمار قرار است پله عصر ما باشد، بالاتر از تمام تاجداران این دشت، تخت و تاج از آن "رونالدو نازاریو دلیما" بوده و هست.
زبانِ نقد از توصیف آنچه از او دیده است حقیقتا عاجز است. اغراق نیست، آنها که دیده اند شهادت دهند که تمام قد واقعیت است و چه بی معناست اگر مثلا در این سیاهه برای اثبات درخشش کورکننده اش حرف از عدد و رقم باشد که توهینی نابخشودنی به ساحت تماشاست این بی موالاتی. آهویی چنین ظریف را چه بهتر که به جای شکار و کالبد شکافی و زیر میکروسکوپ بردن چشم هایش، دید و دم نزد که نوشتن نقطه پایان تماشا و لذت است. کیست که نداند اگر نبود آن 12 آوریل لعنتی، آن پا عوض کردن های دیوانه وار و زخم چشم فرناندو کوتوی نفرین شده شاید خیلی وقت پیش به قول ریوالدو جست وجو برای بهترینِ همیشه تاریخ تمام شده بود. کم نبودند فوق ستاره هایی که کرم چاله یک مصدومیت برای همیشه از مدار هستی ساقطشان کرد و رفتند توی یک تسرکت و هیچ وقتِ دیگر اثری از آنها ندیدیم. با این وجود قبل از آن مدل خنده دار موها به خاطر بیاورید که قبل از جام، پیش از سامبای دلنشینش جلوی تایتان مغرور، قبل از ظاهر کردن رویایی که هشت سال توی تاریک خانه مانده بود، 15 ماه را به دلیل مصدومیت دور از فوتبال بود و بعد فترتی 15 ماهه بود که پس از به ثمر رساندن هر گل انگشت سبابه راستش را مثل چوب جادوگران به اهتزاز در می آورد و دنیا را مسحور خودش می کرد.
با قلب عاشق رونالدو نمی شد از آتش گرفتن ققنوسِ خروس ها جلوگیری کرد، کانتونا و ژینولا را سوزانده بودند تا از چراغشان غولی بنام زیدان را آزاد کنند و برای بزرگی شان همه اسباب آماده بود، اما مارسل دسایی را از یاد نمی بریم که قبل از شروع جام توی تمرینات برای هم تیمی هایش از موجودی فرا زمینی می گفت که چگونه بر آب گره می زد و راه هوا را می بست. با آن پیراهن نوستالژیک اینتر آن گونه گره زدن مدافعین ایتالیایی به هم فقط از مریخی بر می آمد. چه خواستنی بود زیر نگاه زلاتان وقتی که حواسش نبود و چقدر لعنتی بود وقتی آمد پشت دوربین و گفت: "می خواهم اما دیگر نمی توانم"، چیزهایی هست که مغزم فرمان می دهد و پاهایم توان به دوش کشیدنشان را دیگر ندارند، به من بنگرید و ببینید زمان چگونه شُکوهم را به ستیز برخاسته است اما از یاد نبرید که من همانم همان آهوی تیزپا، رونالدو نازاریو دلیما که بالاتر از ابرها پیشانی ابدیت را بوسید، جایی میان ستاره ها.