تلگرافخانهٔ طرفداری
برای زین الدین زیدان؛ شمال از شمال غربی؛ گلاسکو، ولزِ جنوبی

اختصاصی طرفداری-کلاوسْ تاپمولر، سیگار پشتِ سیگار دود میکرد. در آنجا که با هر دودی که به هوا پرت میکرد، غُری هم بر سرِ بازیکنانِ خود هوار میساخت. آنها برایِ رسیدن به «همپدِن پارک»، لیورپول و منچستریونایتد را از پیشِ رویِ خود برداشته بودند. منچستری که در خود، بهترین بازیکنانِ گلزنِ لیگِ قهرمانان را داشت. فن نیستلروی و سولسشیر را. برعکسِ کلاوسْ تاپمولر، ویسنته دلبوسکه مثلِ همیشه آرام و صبورانه بازی شاگردانش را رصد میکرد. چهارده دقیقهْ گذشته و سهمِ هر تیم یک گل. برایِ وایکینگها، رائول و برایِ لورکوزنیها، لوسیو. برایِ یک فینال نتیجهای ایدهآل و حکایت از بازیای جذاب دارد. در آن بالا. در جایگاهِ تماشاگران، هم فرگوسن نشسته، هم کاپلو و هم آرسن ونگر. تیمِ دومِ بوندسلیگا در برابرِ تیمِ سومِ لالیگا. ماکلله به سمتِ دروازهٔ خودی توپ را پاس میدهد. و، «او» در کجایِ ماجراست؟ نه، «او» در جمعِ هشت بازیکنی که میانه و دفاعِ وایکینگها را در اختیار دارند، نیست. توپ به سویِ هیرو رفته. برایِ کاپیتانِ وایکینگها. هیرو نیز توپ را به هلگوئرا در سمتِ چپِ خود میرساند و هلگوئرا به روبرتو کارلوس. و «او» در کجایِ ماجراست؟ در میانِ شش لورکوزنی که اثری از «او» نیست. هست؟ نه، نیست. روبرتو کارلوس به سولاری و سولاری دوباره، توپ را به روبرتو میسپارد. میگویند در دقیقهٔ ۴۵ بازی بود که سرعت و گرانش برای خلقِ واقعهای نو دست به دستِ یکدیگر نهادند. و «او» در کجایِ ماجرا بود؟ میگویند، دقیقاً در همان نقطه که گرانش و سرعت، اتحادشان با زمین و توپ گره خورد. «او»؟ همان که گویا، در کودکی، برای تحقیرش، درازیِ دستان و پاهایش را نشانه میرفتند. زین الدین زیدان. این دهمین بازیاش برای وایکینگها در لیگ قهرمانان بود، پس از ترکِ یوونتوس.چهارده مِی ۲۰۰۳، زیدان برای نخستین بار پس از ترکِ یووه به ورزشگاه دل آلپی پا گذاشت. مادریدیها بازی را در سانتیاگو برنابئو، دو بر یک بُرده بودند. بُردی که با گلهای ترزگه، دلپیرو و پاول نِدوِد، خاکستر شد و به دستِ باد سپرده شد. در آنجا که فیگو پنالتی را از دست داد و گلِ دقایق پایانی زیدان نیز بیاثر شد... توپ در هوا چرخ میخورْد و چرخ. مدافعینِ لورکوزنی همگی مشغولِ مهارِ رائول و مورینتس بودند. و «او» پایِ راستش را بر زمین کوفت. و چشمانش در حالِ نظارهٔ چرخ خوردنِ توپ در هوا. حتّی در این حالت هم بازیکنی تصوری نمیکرد که زیدان پایِ چپِ خود را برای کوفتنِ توپ به سویِ دروازه مهیا ساخته. آنجا که میشائیل بالاک، آرام و آهسته به سویِ او میآمد. آن زمان دانست واقعه چیست که توپِ زیزوو به تور چسبیده بود. آن زمان که پسرِ خجالتیِ لا کِسْتلان، خوشحالیِ ساده و بیآلایشِ خود را با دیگر بازیکنان به اشتراک میگذاشت. لورکوزنیها در «بایآرنا» در ۲۰۰۴ توانستند این باخت را با تحمیلِ شکستِ سنگین به وایکینگها جبران کنند. امّا آن بازی، نه فینال بود و نه مادریدیها، آن تیمِ سابق در انسجام و طراوت. ژوزه آنتونیو کاماچو، دوباره به خانه بازگشته بود. به سانتیاگو برنابئو. آمده بود تا شاید بتواند کشتیِ کهکشانیِ فلورنتینو پرز را از گرداب، نجات دهد. در دقیقهٔ ۵۵ که برباتوف گلِ سومِ لورکوزن را به ثمر رسانْد، زیدان جای خود را به مورینتسِ همیشه طرد شده از سوی باشگاه داده بود. و در دقیقهٔ ۶۰ نیز فیگو و رونالدو جایِ خود را به گوتی و سولاری دادند. حالا، تنها بکهام از خریدهایِ کهکشانی در زمین حضور داشت. مسئله پیچیده نبود. چیزی، وایکینگها را ترک گفته بود. و شاید توسطِ خودِ آنها رانْده شده بود. آن چیز، جز آرامش و اعتماد، چه چیزِ دیگری میتوانست باشد؟
در ۹ مارس ۲۰۰۵، زیزوو برای دومین بار به همراهِ مادریدیها مقابلِ یووه در دل آلپی قرار گرفت. قصه، همان قصهٔ دورِ پیش بود. قوهای مادریدی بازی را در سانتیاگو پیروز شده بودند. امّا تنها با یک گل. بُردی لرزان. شکننده. کهکشانیها بر رویِ نیمکتِ خود این بار، «وانْدِرلی لوکزامبورگو» را میدیدند. این سومین مربیای بود که هدایتِ آنها را بر عهده میگرفت. سه مربی در یک فصل. ورق پس از ورودِ «ترزگه» به سودِ یوونتوس عوض شد. آنجا که در دقیقهٔ ۵۷ دلپیرو جای خود را به او داد. ترزگه مثلِ دیدارهای پیشین، دوباره دروازهٔ مادریدیها را گشود تا بازی به وقتهای اضافه کشیده شود. گویا فتحِ دل آلپی برای وایکینگها به رؤیا بدل شده بود. آن زمان که «مارسلو زالایِتا» در دقیقهٔ ۱۱۶ کار را تمام کرد و گلِ دوم و پیروزیِ بانویِ پیر را به ثمر رسانْد. مادرید دوباره از اروپا حذف شد. فصل بعد، آخرین فصلِ زیدان بود. فصلهای ناکام مادرید و زیدان. دو فصل بود که آنها افتخاری بالاتر از دومی در لالیگا بدست نیاورده بودند. آنها در اروپا نیز توسطِ آرسنال شکست خوردند. زیدان در آن فصل از هشت بازیِ لیگ قهرمانان تنها چهار بازی را توانست انجام دهد. وایکینگها از اروپا طرد شده بودند. و سهمِ زیدان از آن تنها یک قهرمانی در اولین سالِ حضورش در سانتیاگو بود. دیگر آن ضربهٔ شگفتآورِ او به حکایتی شیرین تبدیل شده بود. خاطرهای که میتوانستی با آن سالها و سالها شکستها را از یاد ببری. آن ضربه. آن سرعت و گرانش. آن اتحاد... گویی، توپ دوباره قصد داشت از آن چرخشهای آشنا از خود نشان دهد. آنجا. در استادیو دا-لوز. ۹۲:۴۸. پس از دوازده سالْ انتظار. پس از دوازده سال. گویا آن «گمشده» به خانه بازگشته بود. دوباره سرعت و گرانش دست به دست هم داده بودند، گویا. دوباره فردی پاهایِ خود را برایِ واقعهای به زمین کوفته بود، گویا. برایِ خیزی دیگر. برایِ واقعهای دیگر. آنجا که سرخیو، کاپیتانِ وایکینگها، فرزندِ کاستیا، دروازهٔ کورتوایِ سرسخت را گشود. آنجا که زیزوو در کنارِ کارلو، امید به پیروزی در دلشان زنده گشت. زیزوویی که پس از گلِ دومِ قویهای مادرید چون کودکی به سویِ بیل و بازیکنانی که از فرط شادی به دورِ او حلقه زده بودند، دوید و دوید. تا در پایکوبی همره دوستانش باشد. او شده بود آن نوجوانِ چهارده ساله. همان نوجوانِ چهارده سالهای که آمده بود تا برایِ جوانانِ باشگاه «کن» بازی کند. آن نوجوانِ خجالتی و ساکتی که از دوری خانواده و دوستانش بیتاب گشته بود و شبها بر رویِ بالشتِ خود، آهسته و آرام میگریست و میگریست. آنجا که گفته بود:«خانواده و دوستانم برایم مهمترین چیزهایِ زندگیام بودند و من آنها را از دست داده بودم. هر شب بر روی بالشتم آهسته گریه میکردم و با خود میگفتم که اینجا را ترک و به خانه باز میگردم۱».
او میدانست که چه «گمشدهای» به کشتی بازگشته بود. اگر نمیدانست پس چگونه توانست تیمِ مسخگشتهٔ رافائل بنیتز را به قهرمانی در اروپا برسانَد. لالیگا را اینگونه برای میدانِ سیبلس پیشکش آورَد. او بهتر از هر فردی میدانَد چه چیز به سویِ وایکینگها بازگشته. او که آن سالِ سیاه و چرکینِ سقوطِ باشگاهِ کن را به یاد دارد. آن سالِ انتقال از «کن» به «بوردو» را. آنجا که به دوستانَش گفته بود:«آنها من را چون یک حیوان فروختند۱.». و من، صدایِ آوازی میشنوم. پیچ میخورَد و پیچ. «آن زمان که خود را در لحظاتِ سختی و دشواری مییابم؛ مریم مقدس به سویم میآید. با کلماتی حکیمانه بر زبان. بگذار باشد [به حالِ خود گذارَش]. و آن زمان که شب، ابریست؛ در آنجا، هنوز نوری بر من میتابد. تابشی تا به فردا. بگذار باشد [به حالِ خود گذارَش]». مککارتی شروع به خواندن کرده. گویا در کاردیف. غوغایی دیگر در پی است، گویا. در «میلنیوم». میشنوید. زیزوو دوباره در مقابلِ بانویِ پیر قرار گرفته. امّا نه در تورین. و نه در مادرید. این بار در کاردیف. در ولزِ جنوبی. و دوباره بریتانیا. شمال از شمالِ غربی. پس از آن فینالِ رؤیایی در «همپدِن پارک» گلاسکو، اسکاتلند. نتیجه هر چه باشد، مهم بازگشتِ همان «گمشده» است. که اگر باشد، میشود شکست را تاب آورْد. میشود ضعف را جبران و ترمیم کرد. میشود به آینده و تابشِ نور در فردا دل بست. گمشدهای که اگر قدرش را ندانی، از آنجا خواهد رفت و شاید، دیگر، مسیرِ بازگشت را از یادِ خود براندازد.
۱. کتابِ «Soccer Empire: The World Cup and the Future of France» نوشتهٔ «Laurent Dubois».^
*. شمال از شمالِ غربیِ تیتر از فیلمِ «(North by Northwest (1959» آلفرد هیچکاک گرفته شده است. و در متن، منظور، بریتانیای کبیر است.