عصرهای چهارشنبه، تلگرافخانه اکولوژی طرفداری
تلگرافی رسیده از سرزمینِ خفاشهای خونآشام و نفرین شده، سرزمین شگفتسانان

اختصاصی طرفداری- هشت دقیقه از وقتتان را میخواهد-اِرنست هکِل، زیستشناس آلمانی، بیشک گمان نمیبُرد که علمِ اِکولوژی تا بدانجا پایِ خود را فرانهد که فوتبال را به سوی خود فراخوانَد. علمی که میگوید کُرهٔ زمین را چون خانهای پهناور (اکو) باید دید. خانهای که آنرا پیش از حفاظت، باید شناخت (لوژی). میگویند اکولوژی به دنبالِ کشف و بررسیِ تاثیرگذاریِ هر جزء از خِلقت بر دیگریست. حتّی اگر جغرافیایی دور و آنسوی جهان، میانِ اقیانوسِ اطلس باشد. جغرافیایی که دستِ خدا و طلایِ سیاهِ فوتبال را به دنیا عرضه کرد. سرزمینِ قهوه. مکانی که به غافلگیری شُهره است. به اینکه انسانها را به حیرت اندازد. جغرافیایی که در خود، آمازون دارد. سرزمینِ خفاشهای خونین. میگویند خفاشهای خونآشام تنها در امریکای جنوبی حضور دارند. موجوداتی که فقط سه گونه از آن در جهان موجود است. پستانداری با قابلیتِ پرواز، که آرام بر رویِ جانورانِ دیگر مینشیند و خونِ آنها را میمکد. بدون آنکه جانور را از خواب بیدار سازد. بدون اینکه نهیبی از حملهٔ خود دهد. حملهای که میتواند در سال بیش از بیست و پنج گاو را از این مایع قرمز تُهی سازد. حملهای برقآسا و خاموش. برقآسا چون قهرمانیِ ۱۹۵۸ برزیل، آنجا که سوئد توسط ضربههای واوا و پلهٔ هفده ساله به دار آویخته شد. رؤیایِ قهرمانی را از خود دور یافت. سوئدی که زمان برای چشیدن و حسِ معجزه را در مقابلِ خود دیده بود. سوئدی که با خود گفته بود اینبار دیگر نوبتِ ماست. حال زمانِ قهرمانیِ ما فرارسیده. برایِ تیمی که توانست مجارستان، نائبقهرمان جهان را از میان بردارد. و پس از آن قهرمانِ جهان، آلمانِ غربی را. آنها به سویِ شگفتی پیش میتاختند. خوابی که توسط برزیلیها محو گشت. برزیلی که پیش از رسیدن به سوئد، فرانسه را خُرد کرده بود. میگویند خفاشهای خونآشام، همراه با ترسناک بودنِشان، نمیتوانند به تنهایی برای تصرفِ مکان و سرزمینی به خیز و جنگ با دشمن بپردازند. شاید این یکی از دلایلی باشد که آنها همواره به صورت کُلنی به دورِ یکدیگر جمع میشوند. چون تیمی که ستارگانَش دست به دستِ یکدیگر، رقیب را از پا درمیآورند. تیمی که میتواند بیش از هزار عضو داشته باشد. چون جنگجویان نیزه به دست. مثلِ یارانِ جیبا در والبیالِ برزیل. کسی که به همراه یارانَش مدالها را یکی پس از دیگری درو کردند. جیبایی که بارها از مرگ گریخت و به سوی زندگیِ دوباره خیز برداشت. میگویند خفاشهای منفور به طورِ معمول پس از نُه سال از میان میروند. محو میگردند. و خون از آنها به یادگار میماند. آمازون دنیای عجایب است. عجیب و خاص. جغرافیایی که در آن میتوان حتی کُندترین پستاندارِ کُرهٔ زمین را یافت. جانوری که نه کوالاست و نه خرسِ تنبل. جانوری که بیشترین سرعتِ آن به هنگامِ بالا رفتن از درختان در هر دقیقه، نمیتواند به بیش از دو و چهار دهمِ متر برسد. و توانِ آنها برای جابجا شدن در مکانِ خود، به ازای هر ساعت یک و نیم متر. میگویند، تنبلها با پنجههای قویِ خود چون توپِ فوتبال، گِرد میشوند و به شاخههای درختان متصل میگردند. پستاندارانی که در زندگی، تنها یک فرزند به دنیا میآورند. میگویند آنها عاشقِ فتحِ بلندترین درختانِ جنگلهای بارانیاند. عاشق جنگلهای ابری. جایی که تنها آنها به آن پا گذارند. جامی که تنها در چنگ آنها باشد. میگویند میلِ آنها برای تصاحبِ برگهای درختانِ ناحیهٔ بارانیست که اینگونه، بیرمقترین موجود را به کُنش وامیدارد. برگهایی که در خود نه مواد نیرومند دارند و نه شیرهای سحرآمیز. آنها فقط طعم قهرمان بودن و رسیدن به دورترین نقطه از زمین را برای تنبلها به ارمغان میآورند. آنجاست که پشت به دنیا به خوابی طولانی فرو میروند. و غرقِ در سیاهی میشوند. خوابی که در طولِ روز میتواند به بیش از بیست ساعت برسد. خاموشیِ مطلق پس از کشفِ دنیایِ تازه. آنجا که گویی با جهانیان قطعِ رابط میکنند. چون کوزیمو لارس دو روندو، قهرمانِ کتابِ بارونِ درخت نشین نوشتهٔ ایتالو کالوینو. کسی که به درختان تنومند و افراشتهٔ بلوط پناه جُست. از آدمیان دل کَند.
سرزمین نئوتروپیکال، موجوداتی چون شبحِ کهربایی نیز در خود، نهفته دارد. پروانهای که تاکنون سیکلِ زندگیاش را بر کسی فاش نساخته. تا آنجا که میتوان تنها در ارتفاعاتِ هزار و پانصد متری از سطح دریا و در نواحی تاریک و نمناکِ جنگلهای بارانی آنرا یافت. شاید جایی میانِ برگهای غولجثهای که فانتومِ کهربایی خود را به شکلی متفاوت و دور از ذهنْ پنهان کرده. موجودی که میگوید میتوان شگفتانگیز مانْد و هم مرموز. خاص و دوست داشتنی، مثلِ گارینشا. مثلِ واوا. واوایی که گویی برای فینالها خَلق گشته بود. گل او در جام جهانیِ ۱۹۶۲ بود که قبل از چسباندنِ توپِ دومِ گارینشاه به تورِ دروازهٔ رون اسپرینگت، انگلیسیها را به جزیرهٔ خود پسفرستاد. یارانِ بابی چارلتون را. و پس از آن بود که شیلی را همراه با گارینشاه، دریدند. واوا همیشه به انعطافپذیریِ تئوریهای برزیلی مینازید. اینکه مربیانِ برزیلی با تئوریهای خود، بازیکنان را خاموش نمیسازند. فریب نمیدهند. به تله نمیاندازند. اجازهٔ شکوفایی استعدادهایِ بازیکن را میدهند. استعدادهایی که در لحظاتی خاص و سرنوشتساز چون پیغامی از غیب میمانند. از آنسوی قلبها. چون طبیعت و جغرافیایِشان که به هر جاندارِ متفاوت اجازهٔ حضور میدهد. اینکه تاجِِ شگفتانگیز بودن را به خود اختصاص دهند. میگویند اکولوژی به دنبالِ کشفِ و مطالعهٔ آنچیزیست که موجودات را به هم مرتبط میسازد. اینکه چه ویژگیهایی در سرزمینی (برزیل) که بیش از شصت درصدِ آمازون را مهمانِ خود ساخته، ناشی از این دنیای بِکر و خارقالعاده است. جغرافیایی دور و آنسوی جهان، میانِ اقیانوسِ اطلس. جغرافیایی که دستِ خدا و طلایِ سیاهِ فوتبال را به دنیا عرضه کرد. سرزمینِ قهوهٔ سحرآمیز.
مطالبِ پیشینِ تلگرافخانهٔ طرفداری از کتاب تا سینما و کافهگردی را میتوانید در اینجا مطالعه کنید.