و اندکی بعد که می آیی..(به بهانه تولد لعنتی ترین شواین اشتایگر تاریخ)
۹۴۱ بازدیدشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴ - 0۸:۱۶
۱۱ دیدگاه
دختر می آمد سر تمرین.صبح ها برایش مارمالاد می آورد تا کم نیاورد.تا وقتی می دود سرخ نشود.نفس تنگی نداشته باشد.آن قدر دوستش داشت که می گذاشت پسر روی پاهایش لم بدهد.نورافکن ها که خاموش می شدند مثل رومئو و جولیت کنار هم خوابیده بودند وبه سان دیوانه ها ستاره ها را می شمردند.آخر شب پسر با یک دوچرخه قراضه دختر را تا خانه شان می رساند.پسر عاشق بود اما دختر عاشق تر.پسر دختر را قدر توپ فوتبال دوست داشت اما دختر دوست داشتنش قدر چند ترم مشروط شدن در کالج بود که آخر ترک تحصیل کند.اولین بار در پیست اسکی همدیگر را دیده بودند.عاشق پیشه های باواریا بعضی وقت ها آن قدر از خود بی خود می شدند که تا صبح در کمپ شماره دو در آغوش هم بخوابند.در تکراری ترین جمله عاشق پیشه ها دختر آمد وگفت نمی توانم.شواینی هیچ وقت فکر نکرد شاید دختر سرطان داشته باشد..
کتاب گئورگ هایم می خواند و بغض می کرد.گئورگ هایم از یک روز زمستانی شعر سروده بود و مرد انگار سرنوشت اش را کسی برایش نوشته بود دچار تشویش بود.22 سال بیشتر نداشت.سرکش بود ومغرور.موهایش را ژولیده می کرد.خام بود واز خودراضی.می گفتند یک بار در دوسلدورف نزدیک بود با پیرزنی تصادف کند ولی ماشین را گرفته بود.درلحظه آخر که از ترمز قطع امید کرده بود..از آن روز موهایش را شانه می زد. جوانکی که شب ها ستاره ها را می گریاند و روزهایش را شعر می سرود آن قدر گریه کرد تا چشمانش کبود شد.آمدند و یواشکی گفتند:مرد ها هیچ وقت گریه نمی کنند.بعد ضجه اش قطع شد...فقط صدای هق هق آمد.. هرسال جشن اکتبر به پارک ملی رفت.کنار چرخ وفلک. نشانی اش درخت بلوط .اما کسی نگفت: عزیزم بیا اینجا..پسرغمگین ماند..
منتظر ماند اما نیامد.در رویاهایش دید که یک نفر از پشت او را بغل گرفته است و دستانش را روی چشمان او گذاشته.اسم می برد.برگشت تا ببوسد او را. اما چهره غریب بود.سارا بود.او نبود.آن که منتظرش بود نبود.مرد دست نیافتنی روی ابر ها .قهرمان جام جهانی.آنچنان به زمین کوبیده شد تا زخم اش تا چند روز یا شاید سال التیام نداشته باشد. آن وسط یکی پرچم را می رقصاند.یکی گریه می کرد.یکی با دوست دخترش فضای سنگینی ایجاد کرده بودند.ولی او لب هایش را مصنوعی غنچه می کرد و مصنوعی تر به عکاس کیکر واکنش نشان می داد.او که رویای ناتمام دختر های آلمانی بود شب نخوابید.هم خواب داشت.حتی معشوق داشت ولی نخوابید.فکرکرد شاید قهرمان ها نمی خوابند.شاید فقط می روند لای کتاب تاریخ چرت می زنند..آن هم گاهی..
آفتاب محو می شد که تصمیم گرفت نامه بنویسد.غروب خاک برسری از راه رسیده بود.آن روز که آمد وامروز که برای همیشه شعار یک آلمانی مغرور را فراموش می کند.نوشت که می رود اما عشقش را جایی بین جایگاه40 جا می گذارد.می رود اما پسران مانشافت را نمی فرستد در زباله دانی.بازهم سه شنبه ها به فیلیپ لام زنگ می زند و کانال محبوبشZDF است.عاشق باخ می ماند و شبیه مردی که قهرمان جام جهانی شده رفتار می کند.طرفداران می گفتند:رئیس وقتی که رفت در را نبست...شاید حق داشتند. شواینی شبیه شاعرها نبود.او یک آلمانی نجیب زاده بود.از همان های که با کت وشلوار کنار ساحل می روند..