گرگ ها سگ ها گوسفند ها آدم ها

متن خیلی طولانیه ولی اگه حال داشتین بخونین شاید حال کردین نظرتونا حتمی اگه خوندین بگین
زمستان سردی بود برف همه دشت را پوشانده بود گرگ از گله خود جدا شده بود و در تنهایی زوزه میکشید با تمام وجود زوزه میکشید فاصله زیادی با گله گرفته بود یاد حرف های پدرش می افتاد او بار ها حمله پدرش به گله گوسفند ها را دیده بود پدرش رئیس گله بود تمام چوپان ها و تمام سگ های گله پدرش را میشناختند گله ای نبود که از دست او در امان باشد پدرش همیشه به او میگفت راه ما همین است گوسفند ها را شکار میکنیم و لذت میبریم گوسفند ها چیزی جز غذا برای ما نیستند
گرگ زوزه ای دیگر کشید بارش برف بیشتر شده بود هوا رو به تاریکی میرفت ولی گرگ همچنان به دشت نگاه میکرد پدر گرگ مرده بود حالا او رئیس گله شده بود انتخاب او به عنوان رئیس گله کار آسانی بود پسر گرگی که دشت تسخیر کرده نمیتواند انتخاب سختی باشد امروز اولین روز رهبری او بود باید خودش را به همجنس هایش ثابت میکرد اولین بار بود که در حمله شرکت میکرد تا قبل از مرگ پدرش هیچگاه گله ای را از نزدیک ندیده بود مضطرب بود اما میدانست که این مهمترین روز زندگی اش هست باید خودش را ثابت میکرد تا قبل از این هیچ تصوری از حمله به گوسفند ها نداشت هرگاه پدر نظرش را درمورد حمله به گوسفند ها میپرسید فقط مجبور بود حرف هایی بزند که مبادا پدر از او ناراحت بشود مجبور بود بگوید که عاشق دریدن است عاشق کشتن گوسفند هاست و از صدای گریه چوپان ها لذت میبرد اما هیچوقت اجازه نداشت یا نمیخواست نظر خودش را بیان کند دیگر حتی به درست و غلط فکر هم نمیکرد هوا ابری بود مشخص بود برفی در راه است آنها باید خیلی سریع به گله مورد نظرشون حمله میکردند گله راحتی بود بارها پدرش به این گله حمله کرده بود گله ای کوچک با چوپانی پیر و یک سگ سگ پدر گرگ را میشناخت وقتی جوان تر بود بارها با او مبارزه کرده بود اما همیشه شکست خورده بود همیشه تا یک قدمی پیروزی پیش رفته بود اما هر بار یک چیزی باعث شکستش میشد یک بار مجبور میشد بچه های گوسفند ها را نجات دهد و گرگ ها را رها کند یک بار چوپان به دردسر می افتاد و مجبور بود به کمک او برود و اتفاقاتی که همیشه باعث میشد او شکست بخورد او همیشه در برابر گرگ ها شکست خورده بود همیشه محافظت از چیزهای مهم سخت تر از خراب کردن آنهاست سگ مدت ها بود شکست را از گرگ ها پذیرفته بود سگ بارها شاهد حمله گرگ ها بود شاهد از دست رفتن گوسفند ها شاهد گریه های چوپان و از همه بدتر خنده گرگ ها شکست ها و رنج ها از سگ موجودی دیگر ساخته بود دیگر موقع حمله گرگ ها تلاشی نمیکرد این همه شکست بر چشمان سگ گردی از نا امیدی بر جای گذاشته بود چوپان میدونست که این سگ دیگر فایده ندارد عاشق سگش بود اما میدانست دیر یا زود باید سگش را سر ببرد و این را هم میدانست که وقتی سگش را بکشد باید گله را هم سر ببرد چون او میدانست که گله بدون سگش معنی ندارد و خودش هم دیگر بدون سگش حوصله گله داری و گوسفند چرانی ندارد کشتن سگ به منزله پایان گله است صدای زوزه گرگ ها می آمد امسال هم دوباره گرگ ها آمده بودند گله در محاصره گرگ ها بود
هوا دیگر تاریک شده بود بوی جنازه و خون دشت را گرفته بود بوی خون با دشت آشنا بود هر بار بعد از گله گرگ ها به گوسفند ها این بو دشت را فرا میگرفت اما این بار یک تفاوت داشت جنازه های گرگ ها هنوز روی زمین بود هر طرف نگاه میکردی جنازه های دریده شده و به خون کشیده شده گرگ ها را میشد دید گرگ کمتر پیش می آمد بوی خون گرگی در هوای آن دشت بپیچد و خون گرگی در آن دشت ریختهدشود آخرین بار گرگ بچه بود که در یکی از حمله های پدرش به گله گوسفند ها یکی از گرگ توسط یک سگ گله سفید رنگ کشته شده بود گرگ به خوبی به یاد می آورد آن روزی که سگ سفید را پیش پدرش آوردند به خوبی نگاه های سگ را در خاطرش داشت پدر گرگ جلوی او سگ سفید را درید گرگ تا لحظه آخر به چشمان نامید سگ نگاه میکرد در نگاه سگ مشخص بود که انتظاری جز این ندارد اما باز هم نگاهش آرام بود گرگ که آن زمان بچه بود تا آن موقع هیچوقت چنین چیزی ندیده بود بعد از آن هم ندیده بود آرامشی عجیب به هیچ وجه در چشمان پدرش و هم جنس هایش ندیده بود حتی وقتی پدرش مرد و به چشمان پدرش نگاه کرد چیزی جز پوچی مرگ و سردی مرگ در چشمان پدرش ندید او حساب همه چیز را کرده بود میخواست خودش را به گله ثابت کند به هیچ چیز فکر نمیکرد یا نمیخواست که فکر کند فقط به حمله به گله گوسفند ها فکر میکرد پدرش به او تمام راه و روش های حمله را یاد داده بود اما یک اتفاق غیر منتظره تعداد زیادی از گرگ ها را به هلاکت کشیده بود گرگ ها با سرعت زیاد و از هر چهار جهت به گله حمله کردند کار گوسفند ها و گله تمام بود اما همه چیز به یک باره عوض شد
صدای گله گرگ ها به گوش میرسید سیاهی تما دشت را گرفته بود از دور فقط چشمان روشن گرگ در دل تاریکی مشخص بود دیگر زوزه نمیکشید و فقط به صدای زوزه گله اش که نزدیک و نزدیکتر میشد گوش میداد هنوز چنگال هایش خونی بود از دندان های هنوز خون میچکید سرنوشتش را میدانست و برایش آماده بود غمی عجیب داشت اما غمش را دوست داشت گرگ های دیگر میگفتند دچار جنون شده است میگفتند دیوانه است آنها شبانه جمع شده بودند تا او را پیدا کنند نمیتوانستند بی خیالش شوند آنها شاهد مرگ دسته جمعی بسیاری از دوستانشان بودند رئیس گله به یک باره دچار جنون شده بود او در لحظه اخر دو قدم مانده که به گوسفند ها برسند به یک باره به هم جنس هایش حمله کرده بود با تمام وجود دندان های تیزش را در گردن گرگ ها فرو برده بود دریایی خون راه افتاده بود رییس گله گرگ ها را یکی پس از دیگری از پای درمی آورد همه را زخمی میکرد گرگ ها اصلا انتظار چنین چیزی را نداشتند رئیس گله با وحشیت تمام به گرگ ها حمله میکرد چوپان که تاکنون با چنین صحنه ای روبه رو نشده بود خشکش زده بود تنها کسی که هیچ حیرتی نداشت سگ گله بود آرام و ساکت به گرگ نگاه میکرد هیچکدام از گرگ ها نمیدانست چه اتفاقی برای گرگ افتاده است یکی میگفت او خودش را به چوپان فروخته است یکی میگفت او دیوانه است یکی میگفت با گوسفند ها توافق کرده است یا دیگری میگفت او از بچگی همینقدر دل نازک بوده و دلش به حال گریه های چوپان سوخته است اما هیچدامشا دقیقا نمیدانست چه اتفاقی افتاده است
گله گرگ گرگ را محاصره کرده بود انقدر هوا تاریک بود که هیچکس متوجه نبود چه برف شدیدی می آید گرگ ها دور رئیس حلقه زدند گرگ اعتنایی به آنها نمیکرد فقط به دشت نگاه میکرد از دور فقط چشمان روشن گرگ نمایان بود
گرگ ها از چهار جهت به او حمله کردند گرگ هیچ مقاومتی از خود نمیکرد تمام بدنش را گرگ ها زخمی کرده بودند اما همچنان گرگ ایستاده بود و به دشت نگاه میکرد آخرین گرگ که به نظر میرسید رئیس بعدی گله باشد به او نزدیک شد ضربه آخر را زد از گلوی گرگ خون بیرون میزد گرگ دیگر توان مقاومت نداشت ناگهان به یاد چشمان سگ گله افتاد دردش بیشتر شد دیگر تحمل نداشت درد را نداشت زانو زد و خیلی آرام چشمانش را برای همیشه بست انقدر آرام و راحت که گویی به خوابی آرام رفته است دشت تاریک بود دیگر هیچ چیز مشخص نبود بارش برف قطع شده بود گرگ ها زوزه میکشیدند تنها روشنی دشت خانه چوپان بود سگ بیرون از خانه ایستاده بود و به دشت نگاه میکرد نگاهی سرد و آرام و البته نامید.