user content badge

??????????کافه فیلم : قسمت بیستم + دو : بروز ترین قسمت{فیلم سوم(سینمای ایران) : تختی}??????????

۲۴۴ بازدیدسه‌شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۹ - ۲۰:۱۵
۱۶ دیدگاه
رضالدینیهو فوتبالیسم
رضالدینیهو فوتبالیسم

به نام انکه جان را فکرت اموخت

سلام

حال همه ما خوب است

اما تو باور نکن

خداحافظ...

رضا هستم از برنامه مظلوم  کافه فیلم میزبان شما عزیزان ک بر من  و این برنامه لطف دارین

---------------------------------

درباره فیلم

نام اثر :تختی 1398

کارگردان : بهرام توکلی

نویسندگان : سعید ملکان، بهرام توکلی

بازيگران : ماهور الوند

، آتيلا پسيانى، سياوش طهمورث، فرهاد آييش، حميد آذرنگ، ستاره پسيانى، محسن تختى

 

=================================

خلاصه فیلم

فیلم تختی روایتگر سه مقطع از زندگی غلامرضا تختی قهرمان و پهلوان نامدار ایرانی از کودکی تا پایان زندگی او و دغدغه‌های اصلی زندگی‌اش است.

===============================

نقد فیلم

فیلم غلامرضا تختی آخرین ساخته‌ی کارگردان خوش ذوق سینمای ایران یعنی بهرام توکلی است که ترکیب او سعید ملکان پس از یک فیلم اکشن جنگی که به عقیده نگارنده در زمره آثار دفاع مقدس جای میگیرد و حتی میتوان آن را در میان این آثار یکی از درخشانترین نمونه‌های متاخر آن دانست، این بار به سراغ موضوع ملی و حساس دیگری به نام غلامرضا تختی رفته است.

به‌واقع غلامرضا تختی، یکی از عجیبترین و پیچده‌ترین شخصیت‌های تاریخ معاصر پر التهاب این سرزمین به شمار میرود و از معدود افرادی است که نام او برای ایرانیان از هر دسته و گروه و نژاد و تفکری همواره قرین احترام و بزرگی است. البته که این ویژگی شخصیت جهن پهلوان تختی حاصل یه عامل ناشناخته در میان جامعه و تربیت فرهنگی است و به نوعی میتوان گفت که به شکل دقیق حاصل تجربه زیسته‌ی آحاد جامعه نیست. به بیان دیگر همه معتقدیم که تختی انسان بزرگ و قابل احترام و قهرمان و پهلوان نامی ایرانی است اما به جز چند خاطره و شنیده قالباً یکسان و یا مردم‌داری و مردمی بودن وی چیزی دیگری از او نمیدانیم. تختی به نوعی در خاطره جمعی ما همواره به بزرگی یاد شده بدون اینکه هیچگاه بزرگی‌اش به عینه برای افراد اثبات شده باشد. نسلی که نگارنده در آن قرار دارد و تجربه‌ی زیسته‌ی خود را در تلاقی با تختی ندیده، این حس را کاملا درک میکند اما نسل پدران و یا پدربزرگان مذکور نیز به واقع با توجه به سیستم رسانه‌ای گذشته جز چندی شنیده و شایعه البته کمی ملموس‌تر، چیزی از تختی نمیداند. پس چه چیزی تختی را در اذهان عمومی این جامعه این مقدار پررنگ کرده؟! چه عاملی باعث شده که حتی با اطلاعات بسیار ناقص ما از زندگی تختی، ما احساس میکنیم که او را کاملا دقیق میشناسیم و این شناسایی را حس میکنیم!؟

در پاسخ به این دست سوالات عقیده نگارنده مطلب این است که تختی به نوعی پا جای پای یک عقبه‌ی فرهنگی غنی گذاشته که به نوعی در اذهان تمام ایرانیان جایگاه خود را دارد و کافیست فردی را بیابد و او را در آن جایگاه بنشاند. 

یک فرد ایرانی که از کودک شاهنامه در عمق جان او نفوذ پیدا کرده به خوبی میداند که پهلوان چیست و پهلوان کیست و چه جایگاهی دارد: و آنگاه که تختی را در جایگاه آن مقام پهلوانی قرار میدهد، دیگر تختی ورای تختی بودن پا جای پای تمام عقبه‌ی فرهنگی و دانسته‌های او از پهوان میگذارد. فتوت او فتوت اساطیری پوریای ولی و قدرت او قدرت پهلوانان شاهنامه و فروتنی او فروتنی والای مولا علی میشود و فرد فرد ما آنچنان پیشینه فرهنگی خود را با وی همسان‌سازی میکنیم که گویی تختی را با پوست و گوشت و استخوانمان میشناسیم بدون اینگه حتی دقیقا بدانیم چند مدال دارد و آنها را در کجا گرفته یا با چه کسی ازدواج کرده و یا حتی اصلا چگونه از این جهان رخت بربسته است. او برای ما پهلوانی است که هر روز جای خالیش را بیشتر از هر روز دیگر احساس میکنیم و چشم مقایسه‌مان پر است از ناپهلوانان و نامروتان و مغرورانی که اغلب در هیبت سیاستمداران و سلبریتی‌های نادان و بی‌خاصیت رخ مینمایند و پر از نامردمی و تبختر و کوچکی محض هستند.

این اتفاق و عدم شناسایی دقیق در شخصیت تختی، دقیقاً روندی است که در فیلم غلامرضا تختی حضور دارد. فیلم به جز اندکی جزئیات از زندگی شخصی تختی و روایت‌ها و شنیده‌های مشهور در بین عوام، چی دیگری به دست ما نمیدهد و این سوال برای بیننده ایجاد میشود که آیا در فیلمی که قرار است غلامرضا تختی را روایت کند میتوان به همین مقدار از داستان و روایت تکیه کرد!؟ به نوعی میتوان گفت که فیلم بهرام توکلی در موضعی از روایت تختی قرار میگیرد که اتفاقاً نقطه قوتی برای فرد فرد ایرانی‌هاست یعنی تکیه بر تختی فرهنگی ایرانی اما دقیقاً بزرگترین ضعف برای یک روایت سینمایی چرا که اصولا سینمای خوب، آن سینماییست که هیچ چیزی را برای بیننده خود پیش‌فرض نگرفته باشد و با یک نگاه پر از مسامحه حداقل بنای روایت خود را بر عاملی بیرون از فیلم استوار نکرده باشد. و این کاری است که فیلم توکلی آن را انجام داده است. نشانه‌ی این اتفاق نریشن ویژه‌ای است در ابتدای فیلم به گوش تماشاگر میرسد و میگوید که روایت کردن شخصیت تختی کار دشواری است و در کمال تعجب در همان ابتدای کار، استیصال خود را از روایت این شخصیت اعلام میکند تا احتمالا اگر بعد از اتمام فیلم با این سوال مواجه شد که چرا شخصیت تختی به خوبی روایت نشد بگوید که من گفته بودم کار دشواری است و به طور مثال فقط وصیت‌نامه او و یک سری مستندات تصویری و نوشتاری متقن را ملاک و معیار قرار دادم و نتیجه‌اش هم جز همین که میبینید نیست. به همین راحتی!!!!

فیلم غلامرضا تختی نیز مثل بسیاری از فیلم‌های امروز سینمای ایران بدون هیچگونه ضرورت و منطق ضروری روایی یک لوپ دارد که از داستان مسختدم و یا پیشخدمت هتل آتلانتیک شروع میشود که تختی در آن از دنیا رفت. این شخصیت که نقش آن را ستاره پسیانی ایفا میکند، درگیر کشمکشی است برای مطرح کردن درخواستش از تختی و دیالوگش با پیشخدمت دیگر و درخواستی که هیچگاه دیگر فرصت مطرح کردنش پیش نیامد و با دادن لیوان آب به او و بیان تلویحی خودکشی تختی، لوپ داستان از درون لیوان آب مسموم و پرتاب شدن به دوران بچگی شروع میشود. 

البته اگر این پرتاب شدگی به دوران کودکی و بعد از آن روایت کل زندگی تختی، مرور یک نوار زندگانی در هنگام مرگ و با خوردن لیوان مسموم میبود، این لوپ و روایت کاملا یک منطق سینمایی داشت. یعنی تختی لیوان خود را به سم آغشته میکند و آن را سر میکشد و در لحظه مرگ تمام زندگی‌اش روبروی چشمانش میگذرد و ما آن را به روایت تختی مشاهده میکنیم. اما این اتفاق نمی‌افتد و داستان از زبان یک راوی روایت میشود که هیچگاه منطق حضور و عدم حضورش در داستان مشخص نمیشود. و از طرفی عوامل محترم فیلم به نوعی به دوپهلویی روایت فوت تختی نیز تنه‌ای میزنند و علناً سر کشیدن جام شوکران توسط تختی را نشان نمیدهند بلکه از درون آن به دوران کودکی او کوچ میکنند. سر او توسط یک کودک دیگر در آب فرو رفته و او در حال جنگ و دعوا با کودکان دیگر است.

محله خانی‌آباد و وضعیت اسفباری که از ایران آن روز نشان میدهد معرف دوران کودکی تختی است. پدری بی لیاقت و ورشکسته که مایه سرافکندنگی است و حتی توسط هم‌محلی‌ها برای گرفتن مقداری پول، تحقیر میشود. همان هم‌محله‌ها که بعدها در دوره‌ی جوانی‌اش برای گذران امور زندگی به او متوسل میشوند. این قسمت شاید درخشان‌ترین قسمت فیلم است. جایی که فضای یاس‌آلود و سیاه آن روزگار در پایین شهر به نمایش درمی‌آید و میزانسن سیال آن نوید یک کارگردانی درخشان را میدهد. همه چیز به اندازه است و آن چیزی را که لازم است از کودکی تختی بدانیم، به خوبی به بیننده منتقل میکند. در این بین دوره نوجوانی و جوانی و فعالیت او در شرکت نفت و تمرین کشتی وی و تحقیر شدن و بی‌استعداد خوانده شدن توسط استاد و تمرین‌های خشک و تلاش بی‌وقفه‌اش نیز آنقدر درست و به‌جاست که بیننده به خوبی همپای آن جلو می‌آید و با فیلم همراه میشود. اما اتفاقی که می‌افتد دخالت راوی و روایت از زبان وی است که به کلی فیلم را دچار یه مصنوعیت تمام عیار می‌کند. نامه‌ی استعفایش از شرکت نفت را میخواند و از حضور تختی در باشگاه پولاد خیلی سرسری میگذرد و چندباره به راوی برای گذر از داستان جوانی او متوسل میشود تا زمانی که در هلسینکی این راوی را میبینیم و تا انتهای فیلم نیز در حوادث کودتای 28 مرداد و زلزله بویین‌زهرا باز هم درباره‌ی شخصیت او روایت میکند پا فراتر از این هم میگذارد گهگاه میاید و از مشکلات مالی و انواع و اقسام ویژگی‌های شخصیتی او می‌گوید و در پایان نیز همچون ابتدای فیلم یک بیانیه‌ درباره‌ی تختی میخواند. درحالیکه اصلا تصویر، ایجاد شده تا این حجم از اطلاعات را با تاثیرگذاری بیشتر به نمایش بگذارد. در بهترین حالت میتوان گفت که این سبک از به کار گیری راوی به هیچ عنوان برای این فیلم مناسب نیست و نمیتواند ظرفیت‌های کاراکتر تختی را در قالب داستان آشفته‌ی فیلم به خوبی به نمایش درآورد.

اما مهمترین نقطه‌ی اتکای کارگردان در این داستان آشفته، یکی از مهمترین از ویژگی‌های شخصیت جهان پهلوان تختی یعنی مردم‌داری او است. فیلم هر چقدر از سکانس‌های ورزشی فیلم همچون سکانس‌های زیبای المپیک ملبورن با آن میزانسن بینظیر و تصاویر چشم‌نواز و حتی سکانس متفاوت و زیبای رقص در کافه، به سرعت عبور میکند، در سکانس‌های مواجهه او با مردم بسیار با جزئیات و با ریتمی کند جلو میرود. تقریبا تمام آن روایاتی که از تختی و از توجه او به مردم و اعتنا به آنان و فتوت و جوانمردیش شنیده‌اید و حتی بیشتر از آن را در این فیلم به خوبی به تماشا خواهید نشست. تمام روایت‌ها وجوه مختلف شخصیت مهربان و والای تختی را در طول زندگی‌اش به خوبی نشان میدهد. از کمک به اصغر که در کودکی او را میزد و آزار میداد و حالا که به دام اعتیاد افتاده از چشم مرام تختی دور نیست؛ پیرمرد هم‌محلی که برای اندک پولی پدرش را تحقیر میکرد اما تختی همواره سرش برای او و همه‌ی مردم خم بود؛ تاسیس باشگاه کوچک محلی برای کودکان و تواضع پیامبر‌گونه‌اش در بازی با کودکان و توجه ویژه به کودک معلولی به نام احمد و بخشیدن تمام سکه‌های جایزه‌اش به مادر احمد (با بازی پریوش نظریه) برای درمان احمد؛ فرستادن و تامین پول سفر لیلی (با بازی ماهور الوند)، دختری که گویا عاشقش است به خارج از کشور و گذشتن از او و مانع پیشرفتش نشدن؛ بخشیدن رفیقش که پرچم‌داری المپیک را از او گرفت؛ ماجرای نپذیرفتن تبلیغ عسل و یا بازی در فیلم سینمایی؛ عکس گرفتن با مردم؛ کمک جمع کردن برای زلزله‌زدگان؛ نپذیرفتن پست شهرداری؛ کمک به خانواده آیت‌ا… طالقانی در زمان زندان بودن ایشان؛ جلوگیری از درگیری در رختکن تیم ملی؛ پول دادن به مردی که از شهرستان آمده بود و یا حل کردن مشکل پرستار آسایشگاه پدرش و بسیاری دیگر از این روایت‌ها، همه و همه به خوبی روایت میشود اما فیلم که به نوعی در تمام این سکانس‌ها بر یک نوع عوام‌گرایی و عوام‌انگاری در روایت ازتختی تکیه دارد به مرور و در کمال تعجب حس مثبت نگاه عوام از این مردم‌داری و خاکی بودن را حال به شکل عامدانه یا سهوی به افراط میکشاند و بیننده را درباره‌ی این پدیده یعنی مردم داری تختی به قضاوت منفی از اووامیدارد. در روایت این فیلم، تختی فردی است که دیگر دارد شور مردم‌داری را درمی‌آورد. از شکم خود و زن و بچه و اطرافیانش میزند و به مردم کمک میکند. همه‌ی اینها دقیقا در زمانی است که او دچار مشکلات سیاسی نیز شده است و کم‌کم در معرض آزمایش سخت روزگار قرار میگیرد. البته که گنگ‌ترین قسمت فیلم در داستان همین مسائل سیاسی پیرامون تختی است که بدون شک بزرگترین اشکال فیلم است که دقیقا برآمده از فیلمنامه است. کمیت فیلمنامه در بخش سوم داستان و در فرود آن به شدت میلنگد تا آنجا که به واقع حس جمع کردن فیلم به هر ترتیبی را به بیننده منتقل میکند.

یک فیلم در گونه‌ی بیوگرافی، هیچگاه این مقدار گنگ در قبال شخصیتی که وامدار روایت زندگانی اوست، عمل نمیکند. بدون شک اگر بیننده در خاطره جمعی و تجربه‌ی زیسته‌اش، تختی را نمیشناخت، فیلم توکلی جز یک سری تصاویر مبهم از یک ورزشکار قهرمان شکست‌خورده، چیزی برای او نداشت و چه بسا گاهی چرخش‌های سرسام‌آور دوربین و حرکات بی قاعده‌اش در میدان‌های ورزشی، باعث رنجش خاطرش نیز میشد. این اتفاق یعنی روند شکست و افول تختی در اقنای مخاطب برای خودکشی نیز به هیچ عنوان قابل باور نیست. اگر مهمترین عوامل در وضعیت نابسامان روحی تختی را فشارهای خانوادگی و مشکلات او با همسرش و فشارهای حکومت در تضعیف او بدانیم. فیلم در هیچ کدام از این دو عرصه یک تصویر نیمچه روشن هم به مخاطب ارائه نمیدهد. از کل زندگی مشرک تختی چند عکس و ناراحتی او از عدم حضور خانواده‌اش در جشن او و یک بهنوش طباطبایی خیلی کمرنگ وجود دارد و از مسائل سیاسی چند سکانس از طالقانی (با بازی حمیدرضا آذرنگ) و مصدق (با بازی فرهاد آییش) و رفتن وی نزد مصدق و نامه تقدیر مصدق از او و چند دیالوگ سیاسی که بین او و رفقایش رد و بدل میشود. و همه‌ی اینها آنقدر گنگ است که حتی سکانس تاثیرگذار خانه‌ی پدریش و اثبات جرم مالی برادرش و سرگرمی او با یک چکش و کوفتنش به چهارپایه و حتی عدم اجازه ورود او به ورزشگاه‌ها، به چشم نمی‌آید. و چون این عوامل به خوبی پرداخت نمیشود، مخاطب در مواجهه با سکانس آخر حتی وقتی به شکل لوپ است و دو بار دیده شده، ارتباط خوبی برقرار نمیکند.

همچنین انتخاب کارگردان برای پذیرفتن احتمال خودکشی تختی، نه تنها هیچ پشتوانه‌ی محکم داستانی ندارد بلکه از اساس روایت داستانی برای حل این معما، شکل نگرفته است. به بیان دیگر، مسئله اصلی فیلم هیچگاه این مسئله نیست و حتی هیچ‌ کجای فیلم دلیلی برای باز شدن این گره وجود ندارد و دقیقا برای همین است که احتمال خودکشی در فیلم با وضوح خیلی مشخص بیان نمیشود و به اشاره تلویح به آن کفایت میشود.

درحالیکه کافیست شما این داستان را با داستان فیلم سوگلی که امسال موفق به کسب چند اسکار شد، مقایسه کنید. یک فیلم بیوگرافی از ملکه آن استوارت که با یک ایده اصلی یعنی همجنسگرا بودن این شخصیت به صورت پیشفرض یک داستان بسیار قوی روایت میکند و به نوعی بسیاری از حفره‌های تاریخی معماگونه از این شخصیت را بنا بر این پیشفرض، به خوبی توضیح میدهد. بار دراماتیک فیلم سوگلی را در چنین روایتی بازی‌های خارق‌العاده‌ی بازیگران زن آن به دوش میکشند.

اتفاقی که در فیلم غلامرضا تختی نیز خیلی توجه تماشاگر را جلب میکند بازی‌های عمیق و تاثیرگذار بانوان بازیگر این فیلم است. با آنکه نقش بازیگران زن در این فیلم اغلب بسیار اندک و کوتاه است اما میتوان گفت که بازیگران زن این فیلم فراتر از پرداخت نقش به آن جان و اعتبار داده‌اند و با بازی‌های ساده اما بسیار دشوار به خوبی از پس نقش‌هایشان برآمده‌اند. این نقش‌ها از پیشخدمت‌های هتل آتلانتیک،مادر احمد، لیلی،خواهر تختی و حتی پیرزن خسته از عاشقی پیرمردی که تختی به او کمک میکند تا بازی هنرمندانه معصومه قاسمی‌پور در نقش مادر تختیکاملا دقیق و هنرمندانه بازی شده‌اند. اما به همین مقدار که بانوان در این فیلم درخشانند، آقایان به شدت مصنوعی و در پرده‌ای از ابهام موجود در نقش در حال ایفای نقش‌هایشان هستند. اگر نقش خود تختی و پدرش را کنار بگذاریم که انصافا بازی‌های دلنشینی را ارائه دادند. دیگر بازیگران به شدت کاریکاتوری و مصنوعی هستند. از سیاوش طهمورث و آتیلا پسیانی گرفته تا مجتبی پیرزاده و پانیپال شومون و حتی آذرنگ و آییش در یک بن بست یک وجهی از نقش‌هایشان گیر افتاده‌اند.

باری فیلم غلامرضا تختی فیلمی است که برای مخاطب ایرانی و با اطلاعات از پیش موجود در ذهن او ساخته شده و یک چالش برای تماشاگران محسوب نمیشود. از سویی دیگر، بدون تعارف در قسمت‌هایی از فیلم، حس والای انسانیت و پهلوانی و مروت را که در اذهان فرهنگی همه‌ی ایرانیان است، برمی‌انگیزاند و تصاویر زیبا و دلنشینی را با میزانسن‌های بسیار خوب به تماشاگر ارائه میدهد که از کارگردانی مثل بهرام توکلی، همین توقع نیز میرود اما از سوی دیگر به شدت در داستان‌گویی ضعیف و شلخته است و نمیتواند توقعی یک بیننده حرفه‌ای از روایت داستان تختی را برآورده کند.

 

===========================================

تحلیل فیلم

جدیدترین ساخته‌ی بهرام توکلی، «غلامرضا تختی» همانطور که از اسمش پیداست فیلمی شخصیت‌محور است و دست روی یکی از قهرمان‌های معاصر می‌گذارد که پیش از این به‌طور جدی در سینما، شاهد روایتی از زندگی او نبودیم. از این نظر، فیلم توکلی اهمیتی ویژه پیدا می‌کند. زیرا داریم از اولین‌ها صحبت می‌کنیم. اما آیا توکلی علاوه بر داشتن جسارت در دست گذاشتن روی چنین سوژه‌ی بدیعی، توانایی لازم را هم داشته است؟

 

فیلم با تصویری سیاه آغاز می‌شود و گفتار راوی فیلم: “هیچ کس جزییات زندگی تختی را نمی‌داند. هر چه وجود دارد تکه‌های پراکنده‌ی خاطرات هستند.” گفتاری که به‌خودی‌خود قابل تامل است؛ مگر زندگی چیزی جز همین پراکندگی است؟ زندگی درهم و بی‌نظم و سیال و به‌هم‌ریخته است. زندگی به‌ خودی‌خود، قصه تعریف نمی‌کند و در عین حال هزاران قصه‌ی ناتمام است. وقتی با یک فیلم بیوگرافی طرف هستیم، یعنی فیلمساز زندگی یک کاراکتر را برداشته و با گزنیش برهه‌ای از زندگی او که دارای پیوستگی نسبی باشد، تصویری از کل زندگی او به ما ارائه می‌دهد. مثلا در قالب یک حادثه‌ی خاص در زندگی شخصیت، پیرنگ خود را بنا می‌کند، داستان خود را جلو می‌برد و کاراکتر خود را می‌سازد. البته این پیوستگی لازم نیست در قالب مجموعه‌ای از حوادث پشت سر هم باشد، بلکه کافی است تا فیلم در مسیری جلو برود که کم و بیش به هم مرتبط است. «رفقای خوب» را به یاد بیاورید؛ زندگی هنری را در قالب مجموعه‌ای از حوادث پشت سر هم که رابطه‌ی علت و معلولی داشته باشند نمی‌بینیم بلکه حوادث و موقعیت‌های متعددی در فیلم وجود دارند اما در نهایت همه‌ی آن‌ها در خدمت روایت یک داستان هستند؛ زندگی یک گانگستر، از ظهور تا افول. نکته‌ اینجاست که باید با گزینش حوادث، نخ تسبیحی بین آن‌ها به وجود آورد تا زندگی کاراکتر برای مخاطب متجلی شود. اینکه ذات زندگی پراکنده است، دلیل نمی‌شود تا فیلم هم تکه‌تکه باشد؛ گاهی روی این شاخه بپرد و گاهی روی آن شاخه.

علاوه بر این، در آغاز فیلم تصویر سیاه است و بعد از اینکه تصاویر برروی پرده ظاهر می‌شوند، خود را در حال خواندن وصیت‌نامه‌ی تختی می‌بینیم. شروعی که اصلا و ابدا سینمایی نیست. این تکیه بر گفتار راوی، در کل فیلم پراکنده است. چرا راوی همه‌جا حضور دارد؟ لابد اینجاست تا بین ما و تختی، فاصله بگذارد و تختی را از دریچه‌ی فیلمساز برای ما تصویر کند. اما چه این گفتار باشد و چه نباشد، تاثیر فیلمساز بر روایت زندگی تختی مشخص خواهد بود. این فیلمساز است که تصمیم می‌گیرد تا کدام جنبه از زندگی او را چگونه برای ما روایت کند. این گفتار راوی، بیشتر از هر چیزی راه فرار است؛ هر جا لازم باشد تا سناریو و تصویر، مفهومی را برسانند گفتار راوی همه چیز را برملا می‌کند. لابد توجیه این است که “زندگینامه است دیگر!”. اینجا با سینمایی طرف هستیم که قرار است تا داستانش را از طریق تصاویر برای ما روایت کند و نه مستندی که از زندگی تختی ساخته شده باشد. اگر قرار است تا محبوبیت تختی را ببینیم، اول باید شخصیتی ساخته شود و بعد مردمی وجود داشته باشند تا در جریان حوادث فیلم این محبوبیت آشکار شود. نه اینکه راوی بگوید “تختی خیلی نزد مردم محبوب بود” و ما هم قبول کنیم که حتما همینطور بوده! در حالی که تصویر فیلم، متناقضا چیز دیگری می‌گوید. اگر این گفتار را پاک کنیم، چه چیزی از فیلم حذف خواهد شد؟ هیچ چیز. گفتار اضافه‌ی فیلم صرفا برای پوشاندن ضعف‌های فیلم پشت ظاهر روایتی مستندگونه است.

بعد از این شروع، فیلم سری به دوران کودکی تختی می‌زند؛ دورانی که قرار است تا تختیِ امروز را تربیت کند و اصلا علت وجود آن نیز همین است. سوال اینجاست که تختی، چگونه دوران کودکی داشته که در میانسالی، مرام پهلوانی‌اش زبانزد خاص و عام بوده است؟ فیلم برای پاسخ این پرسش، کودکی را نشان ما می‌دهد که اصلا و ابدا نتیجه‌اش تختیِ امروز نخواهد بود. از نگاه فیلمساز به فقرا شروع کنیم که کاملا غیرانسانی است؛ وحشی و بدوی، دختر بچه‌ای با سنگ به جان کودک دیگری افتاده است، کودکی دیگر در کنار سگی نشسته و مشغول بازی با کرم‌ها است. برفرضا که واقعیت دقیقا همینطور و اوضاع و احوال زندگی تختی همینقدر سخت و انسان‌های اطراف او همینقدر غیرانسان بوده‌اند، فیلمساز چه چیزی می‌خواهد از این فضا در بیاورد؟ لابد می‌خواهد از دل این شرایط سخت، مرام و منشی را از تختی نشان دهد. اما نه! تختی اینجا نه یک پهلوان که یک کودکی وحشی است. به دیگران حمله می‌کند و لابد به خاطر خانواده است. این موضوع بماند که رابطه‌ی تختی با خانواده‌اش هیچگاه در نمی‌آید، ذات مبارزه‌ی تختی بیشتر از آنکه از سر غیرت به خانواده باشد از سر وحشی‌گری است. فضایی که ما در فیلم می‌بینیم، یک فضای ملتهب است که هر کس زورش برسد، به دیگری حمله می‌کند و در این میان تختی هم چیزی از بقیه کم ندارد. بعد از این سکانس پهلوان‌پرور! به سالن کشتی و تست تختی کات می‌خوریم؛ دوران کودکی تختی سپری شد و به دوران نوجوانی او رسید. آیا ذره‌ای احتمال دارد تا آن کودکی که ما از تختی دیدیم، به پهلوانی در نوجوانی تبدیل شود؟ قطعا نه.

این سرسری گرفتن روند تولد یک قهرمان یه اینجا ختم نمی‌شود و زمانی که او در تست کشتی رد می‌شود، تصمیم می‌گیرد تا به تنهایی تمرین کند. سکانسی از دویدن و کباده زدن و شنا رفتن و ورزش کردن را شاهد هستیم دوباره کات به تستی دیگر از تختی. و اینبار، نوجوانی که تا چند ماه پیش فنون کشتی را بلد نبود، در تست قبول می‌شود. چگونه تختی در این مدت زمان کوتاه، خودش را پرورش داد؟ با ورزش حتما! این تغییر، اصلا و ابدا با آن نماهای ورزش کردن در نمی‌آید. مسئله این نیست که کل فیلم باید به روند تغییر تختی اختصاص داده شود بلکه وقتی فیلمساز، با روایتی که در بیشتر اوقات خطی است، از برهه‌ای از زندگی او شروع می‌کند و جلو می‌آید ناخودآگاه کنجکاوی مخاطب از این جنبه‌ی خاص زندگی او، برانگیخته می‌شود؛ تختی چه‌ کرد تا از آن پسر دست‌وپاچلفتی، قهرمان جهان متولد شد؟ کنجکاوی که در فیلم، هیچکاه سیراب نمی‌شود.

فیلم مدام بین جنبه‌های مختلف زندگی تختی جابجا می‌شود؛ تختی به‌عنوان یک کشتی‌گیر، تختی به‌عنوان یک قهرمان مردمی، تختی به‌عنوان پسر خانواده، تختی به‌عنوان یک عاشق نصفه و نیمه. و روی هیچکدام از این جنبه‌ها مکث نمی‌کند تا شخصیتش ساخته شود و ثبات بگیرد. هیچکدام از این جنبه‌ها، برای فیلمساز ساخته نشده است و تکلیف فیلمساز نیز با خودش مشخص نیست که کدام تختی را می‌خواهد نشان دهد؟ «گاو خشمگین» را به یاد بیاورید. رینگ بوکس صرفا محلی جدا برای مبارزات لاموتا نیست بلکه سمبل ناتوانی‌های او در برابر مافیا است. این رینگ بوکس، از رینگ بوکس بودن خارج می‌شود و در روایت داستان اهمیت پیدا می‌کند. «گاو خشمگین» به‌جای آنکه زندگینامه‌ی صرفا به‌عنوان یک بوکسور لاموتا را مطرح کند، او را به عنوان مردی درب و داغان که رینگ بوکس یکی از هزاران جایی است که او خشم خودش را در آن تخلیه می‌کند، نشان می‌دهد. در تختی اما زمین کشتی همان زمین کشتی، خانه همان خانه و قهرمانی به اسم تختی هم در همان حد می‌ماند. رابطه‌ا‌ی بین این جنبه‌های متعدد زندگی تختی با یکدیگر، به ‌گونه‌ای که یک تصویر واحد را بتابانند وجود ندارد. همین شخصیت، با وجود آنکه باید انسانی با که اصول و منش مشخص و ثابتی باشد، در موقعیت‌های مختلف اصول متناقضی را اتخاذ می‌کند. اگر بارزترین ویژگی تختی کمک به دیگران است، این منش باید در همه‌ی زندگی او وجود داشته باشد. نه اینکه تختی در جامعه رفتار خاصی داشته باشد و با خانواده رفتاری دیگر؛ مردی که گره از مشکلات مردم باز می‌کند اما هیچ توجهی به خانواده‌اش ندارد. آیا چنین انسان متناقضی باورپذیر است؟

شخصیت تختی، به این معنی که انسانی با جهان‌بینی خاصی متولد و از بین تمامی انسان‌های دیگر متفاوت شود، شکل نمی‌گیرد. تختی داستان، نه شخصیت است و نه تیپ. شخصیتی که لااقل در یکی از مراحل زندگیش، یعنی روز‌های قبل از مرگ به‌شدت توانایی را دارد که به شخصیتی سینمایی شود؛ شخصیتی درگیر خودکشی یا زندگی، در حسرت خاطرات گذشته. شخصیت تختی اما هیچکدام از این ویژگی‌ها ندارد. نه قهرمانی او حسی را در ما برمی‌انگیزاند، نه مرگ او. این بی‌حسی، نه به‌خاطر خواست فیلمساز برای فاصله انداختن بین مخاطب و کاراکتر، که از ضعف و شکل نگرفتن کاراکتر است. از طرف دیگر، اگر شخصیت تختی با عنوان اگر از تختی با عنوان “جهان‌پهلوان” یاد می‌کنیم، این پهلوانی باید در جای جای زندگی او به زبان تصویر در آید. نه اینکه از زبان سایر کاراکتر‌ها، بشنویم که “تختی به فلان کشتی‌گیر مجروح ضربه نزد” و خب چقدر پهلوان! پهلوان بودن با دیالوگ ساخته نمی‌شود، بلکه از طریق کارکتر درمی‌آید. نه فقط تختی، که همه‌ی کاراکتر‌های داستان، اگر بتوانیم آن‌ها را اینگونه بنامیم، همین مشکل را دارند. از مادر گرفته تا پدر، از رفقای کشتی تا همسر، از دختر همسایه گرفته تا سایر اعضای خانواده هیچکدام شخصیت نیستند. مادر تختی، همان‌طور که فیلم نشان می‌دهد، یکی از کاراکتر‌هایی است که تختی عاشق او است. اما این مادر نه تنها ساخته نمی‌شود بلکه حضوری کوتاه دارد. پدر تختی نیز اصلا حضور ندارد. در سکانس بیمارستان، تختی به پدرش مهر و محبت می‌کند اما این مهربانی توسط مخاطب باور نمی‌شود. چرا که پدری به وجود نیامده است و رابطه‌ای بین او و فرزندش شکل نگرفته است. پدری که مرگش نه برای مخاطب اهمیتی دارد نه برای تختی، چرا در فیلم هست؟

سکانس کشتی با حریف آمریکایی، یکی از کسل‌کننده‌ترین سکانس‌های فیلم است. انگار این تصاویر ضبط شده‌اند تا اثبات کنند که فیلمساز، زندگی ورزشی تختی را هم نشان داده است. مسابقاتی بی‌حس که نه شکست تختی اهمیتی دارد نه پیروزی او و نه خود مسابقه جذابیتی دارد. مجروحیت تختی هم هیچ حس تعلیقی ندارد که بماند، به‌شدت کلیشه‌ای است؛ دکتری که باعجله می‌آید، باعجله معاینه می‌کند و باعجله می‌رود. در این میان اما، شاید تک صحنه‌ای از فیلم وجود دارد که می‌تواند حرف بزند؛ تمامی افرادی که پیش از این در زندگی تختی دیده‌ایم، گوش به رادیو چسبانده‌اند و انتظار پیروزی او را می‌کشند. بماند که باز هم فیلمبرداری بی‌حس است و مجروحیت تختی در این شخصیت‌ها هم هیچ حسی ایجاد نمی‌کند، این همان صحنه‌ای است که حرف فیلم در آن تا حد و حدودی زده می‌شود؛ اینکه تختی قهرمان یک ملت بود. و بعد کات به تختی. صدای نفس‌های خسته و بریده‌ی او و عرقی که برروی زمین می‌ریزد با این چشم‌انتظاری درهم می‌آمیزد و برای اولین بار، حس می‌کنیم که این همان تختی است که قرار بوده تا در فیلم متولد شود.البته تختی همچنان یک قهرمان مردمی است و نه یک پهلوان مردمی چرا که ذات عمل تختی بیش از آنکه پهلوانانه باشد، قهرمانانه است. از این نظر، صدای ضرب زورخانه بازهم بی‌معنی است.

از قهرمان مردمی حرف به میان آمد و به مردم بپردازیم؛ مردمی که یکی از حلقه‌های گمشده فیلم به حساب می‌آید.  هم حضور دارند و هم ندارند. رابطه‌ی تختی با مردم، به عنوان بخش مهمی از زندگی او ابدا درنمی‌آید چون مردم، به معنای شخصیت گروهی وجود ندارد. بگذارید از کنش‌های تختی در مواجه با مردم صحبت کنیم که جملگی از یک سناریوی تکراری و ازپیش‌تعیین‌شده پیروی می‌کنند؛ فردی به پول نیاز دارد، نزد تختی می‌آید و در نهایت تختی با نهایت عطوفت به او پول می‌دهد. کلیشه‌ای که بار‌ها و بار‌ها تکرار می‌شود. ادعای فیلمساز هم ادعای کوچکی نیست که مثلا “تختی انسان خوبی بود” بلکه از زبان مصدق می‌گوید “تختی سمبل اراده‌ی مردمی خسته است”. و این، مسئله‌ی کوچکی نیست که در یک برهه‌ی خاص از تاریخ یک شخصیت خاص تبدیل به نماد توانایی مردمی شود که همگی شکستی بزرگ را پشت سر گذاشته‌اند. ابتدا باید مردمی در فیلم وجود داشته باشند و بعد در دل قصه، رابطه‌ی تختی با آن‌ها، آجر به آجر بالا برود. محبوبیت یک کاراکتر در معنای عمیق آن با پر کردن پرده‌ی نقره‌ای از تصاویر کف‌زدن و سوت‌زدن درنمی‌آید بلکه رابطه‌ای از جنس انسان می‌خواهد. از طرفی دیگر، تختی به‌خاطر محبوبیتی از جنس تشویق مردم در حافظه‌ی آنان حک نشده است بلکه به‌خاطر یک ارتباط قلبی عمیق است که تختی، تختی شده است. بنابراین فیلم با اینکه ادعای بازنمایی یک تختی مردمی را دارد، در عمل از دستیابی به آن شکست می‌خورد. این مردم‌نشناسی فیلمساز در پایان داستان به اوج خود می‌رسد و ما را با انبوهی از سوالات بی‌جواب مواجه می‌کند.

پیش‌تر گفتیم که تختی فیلمی است متناقض به این معنی که در لحظات متفاوت، حرف‌های متفاوتی می‌زند. در پایان داستان، تختی تنهای تنهای تنها خودکشی می‌کند. مردمی که در طول فیلم، گاه گداری در کنار او بوده‌اند، در لحظات غروب عمرش و در این واپسین لحظات زندگی او حضور ندارند. همه چیز به شناخت فیلمساز برمی‌گردد. جایی فیلمساز با هدف بازنمایی مردمی بی‌وفا، در لحظات مرگ قهرمانش مردم را از او دور نگه می‌دارد و جایی هم به‌خاطر عدم شناخت و پردازش درست مردم، همین کار را انجام می‌دهد. در هر دو، موقعیت مشابهی وجود دارد؛ قهرمانی که مردمش او را تنها گذاشتند. نکته اما در زاویه‌ی دید فیلمساز است که با چه وسعتی به سوژه نگریسته است. درست است که ماجرای مرگ تختی به همین صورت بوده و مردم به هر دلیلی، از قهرمان خود غافل شدند. اما در واقعیت، مردمی وجود داشتد که غفلت کنند کما اینکه در فیلم، مردمی وجود ندارد. نتیجتا اینکه مرگ تختی به‌جای اینکه حسی از دلرحمی برای قهرمانی که در کنار مردم زندگی کرد و بدون مردم مرد، به‌وجود بیاورد حسی از مردی که تنها زندگی کرد و تنها مرد ایجاد می‌کند.

قهرمان‌سازی نیز کاری است که فیلم به‌ظاهر قصد انجام آن را دارد؛ ابتدا باید پرسید که آیا فیلم در این امر موفق می‌شود؟ فیلم نه تنها راه به جایی نمی‌برد، بلکه در پایان قهرمان خود را تحقیر می‌کند و بر علیه آن می‌شورد. اگر فیلمساز به تختی به مثابه یک قهرمان نگاه می‌کرد، آن وقت می‌توانست تراژدی زندگی او را قهرمانانه برای ما روایت کند. شکی در این امر نیست که پایان زندگی تختی، دردناک و به‌شدت غم‌انگیز است اما این پایان غم‌انگیز، مربوط به یک قهرمان ملی است و نه هر شخص دیگری. کسی که برای مردم زندگی کرد و در تنهایی جان سپرد. اما وقتی فیلم به پایان زندگی تختی می‌رسد، حسی از خیانت در آن وجود دارد؛ بعد از این مسیری که با تختی طی کردیم و شاهد فداکاری‌های گوناگون او بودیم، احساس می‌کنیم که سر تختی کلاه بزرگی رفته است. گویی قهرمان ما نه تنها قهرمانانه جان نسپرده، بلکه با دنیایی از شک و حسرت نسبت به زندگی گذشته‌اش مرده است. و این پایان، فیلم را نه به یک فیلم قهرمان‌پرور که به فیلمی ضد‌قهرمان تبدیل می‌کند. وقتی در طول فیلم، سعی در پرورش یک قهرمان داریم، نتیجتا مخاطب هم می‌خواهد مرگی از آن قهرمان ببیند که برای همیشه در ذهنش ماندگار شود و شایسته‌ی او باشد. اما مرگ تختی در این فیلم، بیش از هر چیزی پوچ و ناامیدکننده است. انگار فیلمساز با فریاد به تختی می‌گوید “عمرت را برای چه‌کسی تباه کردی؟”. دوربین فیلمساز هم در لحظه‌ی مرگ، در کنار قهرمانی که قرار بوده ساخته شود، نمی‌ماند و بدون کمترین همدردی با قهرمان، زندگی او را به پایان می‌رساند.

منبع :سلام سینما علی منصوری - محمد حسین بابایی ...

دسته بندی
برچسب ها
مطالب مرتبط
مشاهده همه
موردی یافت نشد!
tarafdariتمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به طرفداری است. شما می توانید از سایت طرفداری در صورت پذیرش مرام‌نامه استفاده نمایید.
همراه با طرفداری
سرویس ها
تیم های داخلی
تیم های خارجی
رقابت ها
سایر