تحلیل و نقد Game Of Thrones

نظرشخصی:
گات همانند سفری بود که شروع و سفر خیلی خوب و پرخاطره گذشت ولی به مقصد که رسیدیم نابود شده نبود، ولی خب بازم نتونست مثل طی سفر پرخاطره و هیجان انگیز باشه. این سریال بی شک در ژانر خودش بهترین سریالی بود که تاریخ به خودش دیده ولی خب فصل آخرش مشکلات خیلی زیاد داشت که هم اکنون با اتکا به نظر شخصی ام میخوام راجب اون نقد کوچکی داشته باشم...
به نظرم جرج ریموند ریچارد مارتین خالق جهان ترانه یخ و آتش میخواست به کل ما اثبات کنه که عدالت هیچگاه دنیوی نخواهد شد، با دو نمونه مثال توجیح میکنم:
1-همیشه افرادی که لیاقت تاج و تخت رو دارن، یا اونو نمیخوان یا زیاد تمایلی ندارن که باهاش کاری داشته باشن... همون اول شورش رابرت اگه بجاش جان آرِن یا ادارد استارک پادشاه میشدن، وستروس واسه خودش یه حکومت والریایی دیگه میشد ولی خب نشد که بشه. جان اسنو و تیرین لنیستر یا حتی لرد واریس افرادی بودند که تمامی تماشاچی ها و یا خوانندگان کتاب به این که یکی اَز این سه به حکومت میرسیدن و حکومتی خیلی خوبی تشکیل میدادن، شکی نداشتن ولی جالبش اینجا بود که اَز این سه تا هیچکدوم حکومت رو نمیخواستن... و این چیزی بود که جرج مارتین به ما داشت نشون میداد، حکومت هیچ وقت به اون افرادی که لیاقتشو دارن نمیرسه... جان اسنو و لرد استارک افرادی بودند که جونشونو پای مردم و شرافتشون میزاشتن ولی آخرش یکی سر بریده شد و دیگری با وجود اینکه نقش اصلی در نبرد مقابل نایت کینگ و مردگان بود تبعید شد به دیوار. برن استارک یا همون زاغ سه چشم در فصل چهارم وقتی دستش رو روی درخت خدای باستانی انسان های اولیه گذاشت، قسمتی از فصل هشت رو دید که اژدها روی کینگزلندینگ پرواز میکرد... یعنی برن علاوه بر گذشته، بر آینده هم تسلط کامل داشت، پس یعنی میدونست که با قبول نکردن حکمرانی وینترفل و کشته شدن یک میلیون نفر توسط دنریس خودش به پادشاهی میرسه و در مورد صدق این کلام جمله نه چندان جالب برن در اون قسمت آخر رو یادآوری میکنم که به تیرین گفت که:فکر میکنی پس چرا این همه راه اومدم اینجا؟ و چون برن (زاغ سه چشم) قدرت ماورایی داشت و رغبت هایی هم به تاج و تخت داشت راحت میتونست به قدرت برسه که البته رسید. پس اینجاس که جرج مارتین به ما درس می آموزد، درس سیاسی و شاید هم درس زندگی... و در جایی دیگر کاملاً با چشمان و گوش های خود شاهد هستیم که جان اسنو (و در حقیقت اگان تارگرین ششم) با شرافت و صداقتی که اَز پدرخوانده خود یا دایی اَش، لرد استارک آموخته قدم پیش میگذارد و حقیقت را با اعتمادی که به خواهران ناتنی اَش سانسا و آریا استارک دارد به آنها می گوید، درست کاری که لرد استارک در فصل اول مقابل سری لنیستر انجام داد و به او اجازه داد تا فرار کند ولی داستان پیچیده شد و همان صداقت ند موجب مرگش شد... سانسا استارک هم که تمایلی برای قدرت گرفتن توسط دنریس نداشت، پس با استفاده اَز آموزه های بی شرافتمندانه انگشت کوچولو (لرد پیتر بیلیش) سوگندی که مقابل پسرعمه اَش خورده را کامل نقص کرد و شاید موجب تبعید شدن جان و مرگ دنریس هم خود او بود... پس کاملاً می بینیم که لایقان و پیشوایان واقعی که مردم به آنها نیاز دارند هیچگاه به قدرت نمیرسند... <<نظریه منطقی جرج مارتین>>
2-شما فقط اون شورای قسمت آخر سریالو مقایسه کنین با شوراهای فصول اول بخوبی نشون دهنده اینه که پادشاهی برن با وجود آشناییش با تاریخ علم و فرهنگ بازم اهمیتی به مردم و جامعه نداده، پس کیا به قدرت میرسن؟ بران که هممون به پول دوستیش میشناسیمش شد اُستاد سکه ها که فجیع تر از این نمیشد... سرداووس قاچاقچی که من حرفی راجع باهاش ندارم... اون یکی پادریک و سمول تارلی... یه زمانی اگه یادتون باشه لرد بیلیش، ند استارک، لرد تایوین لنیستر و لرد واریس یا حتی بعدش تیرین لنیستر جمعی روی اون صندلیها مینشستن که هر کدومشون کسی بودن برا خودشون هر کدومشون توانایی هایی داشتن که تعیین کننده بود ولی حالا چی...
به نظر من جرج مارتین کل حرفش این بوده که با دموکراسی هم نمیشه جوامع رو نجات داد، و حقیقت رو هم کاملاً خوب و کاملاً رسا به اطلاع همگان رسونده و حالا ببینیم در ادامه کتاباش چی میشه...
و اَما سریال بازی تاج و تخت فصل هشتم
افت بسیار شدیدی نسبت به فصول قبل داشت... ما بیشتر سریال بازی تاج و تخت را با منطق و داستانش میشناسیم که جفتش تو فصل آخر نابود شده بود. دو قسمت اَول رو که اگه نمی دیدیم هم فرق زیادی تو داستان ایفا نمیکرد... در حالی که در فصول قبلی با ندیدن یک قسمت شاید نیمی اَز همه داستان رو دار زده بودیم... قسمت سوم به قول دوستمون یکم احمقانه بود، خود اُستاد جرج مارتین عرض نمودند که در کتاب آدِرها قراره به مقرفرمانروایی میرسن، ولی در سریال در یک قسمت پروندش بسته شد... اَز اولین صحنه کل سریال ما با خطر وایت واکرها آشنا شدیم، به نظرم میتونستن طوری طراحی و برنامه ریزی کنند که نایت کینگ رو به عنوان یک اَبرقهرمان منفی برای همیشه در ذهن بیننده ها معرفی کنن (به عنوان مثال مثل جوکر)، حداقل تو چنتا قسمت میکشوندن تا اون ترس به بیننده منتقل بشه، بیننده با خودش بگه نکنه بزنه همه رو بکشه؟! راستش هم همینه، منطق سریال در همین قسمت سوم برای همیشه اَز بین رفت. قسمت چهارم هم با سرایت مسیر اپیزود یا قسمت قبلی رو ادامه داد، با وجود اینکه بیشتریا کشته شده بودن همه به راحتی مست میکردن و از زندگی لذت میبردن. این قسمتش هم نگاه نمیکردیم شاید تو قسمت بعدش تمامی داستان رو میفهمیدیم. قسمت پنجشم که بدترین کارگردانی تاریخ گات صورت گرفت، نبرد به مزخرف ترین و بی حال ترین شکل ممکن پیش رفت و بیننده فقط میخواست سریع جنگ تموم بشه، نکته اینه که کارگردان نباید بزاره بیننده از چیزی که میبینه خسته بشه و حالش گرفته بشه، تنها نکته عطف این قسمت نبرد مانتین و تازی بود که کارگردانی خوب کار کرده بود مخصوصاً اون قسمتش که قبل نبرد اون 2 تا اژدها اَز بالا در حالی که آتیش میزد رد شد... تنها لحظات فوق العاده این اپیزود بود. نبرد یورون و جیمی هم خیلی غیرمنطقی و چرت بود با وجود 2 جراحت بدجوری که جیمی برداشت بازم زنده موند و به راحتی از پله ها بالا رفت و به سِرسی رسید... یا اینکه ریگال (اژدهای دنریس) تنها با چند تیر بزرگ به اون سادگی مرد ولی دروگون با وجود اون همه تیری که بهش پرتاب شد چه از دیوارهای شهر، چه از کشتی هیچ مرگش نشد... جالبش هم آریا استارک بود که دو ماه تا مقر فرمانروایی با سگ تازی سفر کرده بودن ولی یه دفعه با یه حرف سندور کلگان که انتقام چیز بدیه. همه چیز تموم شد و آریا به راحتی برگشت؛ مهمترین و اَساسی ترین مشکل این فصل گات این بود که میخواست آریا رو به عنوان یک قهرمان معرفی کنه... اون اول باید تکامل سیر اسطوره رو طی میکرد، که در یک فصل اصلاً نمیشد... ما جان اسنو رو به عنوان اسطوره و قهرمان اصلی داستان می شناختیم اَگه نایت کینگ یا پادشاه شب رو چه آریا میکشت چه جان هیچ فرقی برای بیننده نمیکرد چون ما جان اسنو رو به عنوان قهرمان داستان طی 8 فصل شناخته بودیم بعد چطور آریا میخواست تو همین یک فصل بشه یکی اَز قهرمان های داستان؟! برای بیشتر آشنا شدن با ولادت و سیر تکامل اسطوره یا قهرمان های داستانی کتاب قهرمان هزارچهره اثر جوزف کمپبل رو پیشنهاد میدم. باز اون صحنه آخرشم وحشتناک بود بیشتریا سوختن و مردن ولی آریا زندست و اَز بین اون همه فلاکت تازه یک اسب نجیب جلوش سبز شده... خیلی برای سریالی مثل گات این موارد عجیبه... دیالوگ نویسی در اپیزود (قسمت) آخر هم نابود شده بود، آریا از معدود زنده های این نبرد و قتل عام این شهر اَز میان ارتش داره دنریس رو نگاه میکنه و جالب ترش اینکه یه دفعه بعد اَز سخنرانی دیکتاتوری کنار جان پیداش میشه و بهش میگه: من قاتلا رو خوب میشناسم، اون (دنریس) یک قاتله. به قرآن همین یک دقیقه قبلش نشده بود که دنریس به زبانی صریح گفت میخوام همه جا رو به آتش بکشم و همه رو بکشم... بازیگری پیتر دینکلیج (تیرین) تو این قسمت عالی بود در همه جاش، مخصوصاً وقتی که آجر برداشت و دست مصنوعی برادرش رو دید، خیلی صحنه خوبی بود و بیننده عادی قطعاً گریش میگرفت... بالعکس کیت هرینگتون (جان اسنو) که با وجود کشتن دنریس یکی اَز محبوبترین شخصیت های داستان که زجرهای فراوانی را متحمل شد تا به آن جا رسید ولی خیلی تاثیرگذار نبود. با اون بازیگری کیت انصافاً هیچکس گریش نمیگرفت و باز هم صحنه فجیع ترش شورای های بعدش بودن که خودتون احتمالاً بیشتر اَز من خبر دارین، برن (زاغ سه چشم) بدون که فعّالیت سیاسی و نظامی در کل عمرش داشته به پادشاهی برگزیده شد که هیچ؛ آنسالیدا با چه مدرکی جان رو به عنوان قاتل دستگیر کردند، و چرا گذاشتند افرادی که اَز ته دل جان رو دوست داشتند برای آینده اون تصمیم بگیرن؟ فقط کافی یه نگاهی به افراد حاضر در آن شورای بی هیجان بیندازیم، بیشتر افراد شمالی بودند و یا نسبت خانوادگی یا وفادارانه ای به استارک ها داشتند. و اَما بحث در مورد سانسا استارک که ما به عنوان نابغه بهش نگاه میکردیم باید بگم که همه چیز را به راحتترین شکل ممکن به دست آورد. اصلاً این حس که سانسا توانسته با زیرکی و ذکاوتش شمال را مستقل و خودش را ملکه کند، به سراغ هیچکداممان نیامد. این هدیهای بود که نویسندگان دودستی به این شخصیت تقدیم کردند، بدون آنکه حسِ لایق بودن را به مخاطب منتقل کنند. در واقعِ سانسا یک لابیگری ساده با برادرش برن انجام میدهد و تمام! جالب اینجاست که هیچیک از شش خاندان دیگر، اعتراضی به این موضوع ندارند. مخصوصاً حاکم جدید دورن که نامش هم مشخص نیست یا حتی یارا گریجوی. در این سریال همه تشنه قدرت بودند ولی در اپیزود آخر هیچکس حتی کوچکترین حرفی راجع به این که جدا شوند نزد... وحشتناک ترین صحنشم اونجاس که به خاطر آنسالیدها، جان اسنو تبعید شده دیوار ولی قبل اَز اینکه سفر رو شروع کنه آنسالیدها دارن میرن... دقایقی بعد هم که برن استارک با فهماندن این مطلب که شاید شخصاً خودش بتواند دروگون (اژدهای دنریس) را تو رویاهاش پیدا کند، به سادگی کل داستان رو خراب کرد انگار نویسنده ها، فیلنامه و داستان رو به کلی به مسخره بازی گرفته بودند و بدترین فیلنامه رو به یکی از مهمترین اپیزود های سریال بازی تاج و تخت کردند. در فاض کلی اپیزود آخر بدترین اپیزود سریال بازی تاج و تخت بود چه از لحاظ کارگردانی که دیوید بنیوف و دی. بی. وایس کارگردانی آنرا به عهده داشتند و چه از لحاظ فیلمنامه نویسی که اون رو هم آن دو بر عهده داشتند.
((باتشکر ویژه اَز شما عزیزان، که همراه من بودید...))