آخر شاهنامه
موج ها خوابيده اند, آرام و رام,
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمه هاي شعله ور خشكيده اند
آب ها از آسيا افتاده است.
در مزارآباد شهر بي تپش
واي جغدي هم نمي آيد بگوش.
دردمندان بي خروش و بي فغان.
خشمناكان بي فغان و بي خروش.
آه ها در سينه ها گم كرده راه,
مرغكان سرشان بزير بال ها.
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قيل و قال ها.
آب ها از آسيا افتاده است,
دارها بر چيده, خون ها شسته اند.
جاي رنج و خشم و عصيان بوته ها
پشكبن هاي پليدي رسته اند.
مشت هاي آسمان كوب قوي
واشده ست و گونه گون رسوا شده ست.
يا نهان سيلي زنان, يا آشكار
كاسة پست گدائي ها شده ست
خانه خالي بود و خوان بي آب و نان
وآنچه بود, آش دهن سوزي نبود.
اين شب ست, آري, شبي بس هولناك؛
ليك پشت تپه هم روزي نبود.
در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين, ما ناشريفان مانده ايم.
آب ها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما با موج و توفان مانده ايم.
هر كه آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب.
زآن چه حاصل, جز دروغ و جز دروغ؟
زين چه حاصل, جز فريب و جز فريب؟
باز مي گويند: فرداي دگر
صبر كن تا ديگري پيدا شود.
کاوه اي پيدا نخواهد شد, اميد!
كاشكي اسكندري پيدا شود.
?️مهدی اخوان ثالث