بازنشر مطلب مربوط به پنج سال پیش، به بهانه تولد عادل فردوسی پور
ناگهان پایانِ دنیا، چند خطی برای یکی از ما، برای عادل فردوسی پور

اختصاصی طرفداری- آنچه خواندید ذکر بر دار کردنِ حَسَنَکِ وزیر بود از تاریخ بیهقی. وزیر خردمند ایرانی که در دربار سلطان مسعود غزنوی مشغول خدمت بود و با نیرنگ نزدیکان پادشاه به شکلی که شرحش رفت به دار آویخته شد و جان داد و جنازه اش برای عبرت سایرین بر سر در شهر تا مدت ها آویخته شد. بخشی از دراماتیک ترین شاهکارهایِ نثر فارسی که به زیباترین شکل ممکن تراژدیِ از کف رفتن یکی از فرزندان برومند این سرزمین را در گوشه ای از تاریخ پر آشوبش به تصویر می کشد. تصویری که البته با ورق زدنِ زمان می توان در گوشه گوشه تاریخ این جغرافیا مشاهده کرد. آن طور که گویی سرنوشت محتوم جمله رادمردان این سرزمین غریبانه مردن است و توفیری نمی کند حسنکِ وزیرِ سلطان مسعود باشی یا امیر کبیرِ دربار ناصری یا دکتر مصدقِ محمدرضا، سودای ترقی میهن که در سر داشته باشی باید ترک سر کنی.
برای من این عکس سرتاسر ماجراست، قابی به غایت سینمایی از شبِ درخششِ کارگردان و عکاس و فیلمبردار. شبِ شکارهای خاطره انگیز و ماندگار، شبِ عکس هایی که انگشت های آدم را روی صفحه کیبورد خشک می کند، شب صدهای لرزانِ پیروز و اخم های درهمِ کینه توز. شبی که چشم های فراریِ آقای رییس انگار می خواست چیزی را از کسی بدزدد و چه شباهتی نزدیکی دارد این قاب به ابرسکانس ریدلی اسکات و شاهکارش گلادیاتور. آنجا که اسپانیایی از پذیرش فرمانِ "سزارِ جوان" مبنی بر کشتن رقیبِ بازنده نبردِ گلادیاتوری سرباز می زند و "سزارِ جوان" را در میانه میدان تنها می گذارد، سپر می اندازد و می رود به سمت مردم و همین آن است که سزار زیر آوارِ مشت هایِ گره کرده تماشاچیان و فریادهای دیوانه وارِ "اسپانیایی-اسپانیاییِ" آنها دفن می شود، آن هم نه تدفینی برازنده یک سزارِ جوان که مرگی به غریبانگیِ مرگِ گمنام ترین برده های رومی که از تمام پهنه امپراطوری به قدرِ یک قبر هم سهم ندارند.
مسئله نه عادل که موضوع خودِ عدالت است و بر همین اساس، خبرِ رفتنِ عادل بیش از آنکه غم انگیز باشد ترسناک است. چرا که این خبر بیشتر از حذف یک مجری و تهیه کنندهِ توانا، نشان از باریک تر شدن مرزِ خودی ها و غیر خودی ها دارد. صحبت، صحبتِ تنگ تر شدن حوصله هاست، سر پایین آمدنِ آستانه های تحمل و بالاتر رفتن پرچم های قضاوت و پرنگ تر نوشتن نامِ خوب ها و بدها روی تخته تصمیم گیری ها. نگرانی از افراشتگی پرچم سیاه افراطی گری است. بحث بر سر این است که انکار خویش را عدوی خود نپنداریم و دایره خودی ها را بیش از این از عقلانیت عقلای مسئولیت پذیر وطن پرست خالی نکنیم و سلامتِ صورتِ سوخته امثال عادل را با چشم های سبز و پیشانی های بلندی و گونه های سرخِ مغزهای پوک تاخت نزنیم. تا سهم ما از صدا و سیمای کشورمان بشود سرخوشی های صبحگاهی رادیویی و مجریان خارق العاده اش و افیون های شبانه تلویزیونی و قهرمانان و الگوهایش که می توانند توپ پینگ پنگ را دو ساعت روی نوک دماغ بچرخانند و به همین راحتی علی رغم اوضاع بد اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و خلاصه هر چیز بیرونی که فکرش را بکنید؛ می خواهند و می توانند، اراده می کنند و می شود و همینقدر ساده به مدد اراده و جربزه خود راهی به ابدیت باز می کنند و موفق شوند.
روزی ناصر تقوایی کارگردان بزرگ کشورمان در جمع اهالی سینما گفت، چه چیز در روشن فکری ما هست که مدیران ما تا این اندازه از آن واهمه دارند و چه چیز در مردم ما هست که تا این حد نسبت به قهرمانان خود بی تفاوت اند بعد رو به تماشاچیان کرد و بهرام بیضایی را که در جمع نشسته بود نشان داد و گفت: اگر بیضایی را دوست دارید، چرا کاری نمی کنید که ممنوع التصویر نشود، چرا کاری نمی کنید که باز براتان فیلم بسازد؟ این نقل قول را علی الخصوص آوردم برای چریکانی که با چکاچک دکمه های کیبورد به مقاصد سیاسی خود شلیک می کنند. به آنها که در این بزنگاه پرآشوب به این کشف نائل آمدند که عادل یکی از خودشان است که اگر نبود بیست سال چگونه دوام آورده؟ به آنها که معتقدند کل این داستان پروژه ای است برای فریب اذهان عمومی، برای فراموشی قیمت آجیل سفره عید. مایلم خطاب به آنها بگویم که اگر بر فراز صخره ها و فرود دره ها مشغول نبرد بر سر آرمان های خود هستید که عذر مرا می پذیرد ولی اگر با شلوارک های چهارخانه خود به خواندن این متن نشسته اید، کاش به جای پاشیدن نمک روی زخم های ما نمکتان را روی خیار سفره عید بپاشید و نوش جان کنید، که هم تلاشتان تلاشی مبارک تر است و هم ثمره اش میوه ای شیرین تر.