روح یک دنیای بی روح؛ لیورپول در مسیر قهرمانی لیگ برتر انگلیس است ولی اگر باز هم نشد چه؟

اختصاصی طرفداری- یک جایی در کتاب خاطرات خانه اموات جناب آقای داستایووسکی می گوید که اگر نظر من را بخواهید در خصوص آدم باید بگویم که انسان اساسا موجودی است که به هر وضعیتی عادت می کند و به هر شرایطی خو می گیرد. اینکه روزگار طعم تلخ یا شیرینش را توی بزاق دهان ما می گذارد و از یک جایی به بعد طعم همین خاطره ها و عادات می پیچد دور سر و دست چشم و پاهای ما و همه وجود ما را تسخیر می کند. مثلا معروف است که حضور در فضاهای نظامی و جنگی عمومِ حساسیت ها و ملاحظات بهداشتی آدم را از بین می برد و هوشیاری خوابش را زیاد می کند. سر و صورتی سوخته با گونه هایی آفتاب خورده کنار پوتین هایی که رنگ خاک گرفته و یک عمر خاطره پشتش و کلی عادت که به این خاطره ها ضمیمه که چه عرض کنم روی آن حک شده گاهی تمام ثانیه ها و روزها و زندگی یک انسان است. مثل سرهنگ بازنشسته ای که کلی سال بعد پایان جنگ و خدمت و صبحگاه و... هنوز ساعت پنج صبح با وضعیت کامل بیدار است و اهل خانه هم به ناچار بیدار.
دنیای ما با همه شدنی هایش بعضی اوقات خیلی نشدنی و تنگ می شود. حالتی که عموما به آن می گوییم محال. یک قفس آهنینی هست که یک چیزی که نمی دانم چیست دور آدم می پیچد و اگر خدایی ناکرده یادش برود که دورمان ببافد ما مثل شریف ترین زندانیان این سیاه چاله، خودمان قبول زحمت می کنیم و دور تن و دستمان می کشیم و به حکم سرنوشت تن می نهیم. خیلی هم شوخی بردار نیست این رابطه و ما معمولی ها و آن غیر معمولی ها هم سرش نمی شود. مثلا منتقدی می گفت فلان هنر پیشه سینما آنقدر توی نقشِ "عاشق روان پریش" فرو رفته که اگر نقش یک جاسوسِ دو جانبه در جنگ را هم بدهند بازی کند باز هم یک عاشق روان پریش است که از قضا در جنگ، جاسوسیِ دوجانبه هم می کند. غیر منطقی هم نیست چرا که احساس، عادت را دوست دارد. در تکرار حس امنیتی هست که هر تلاش جدیدی را بی معنی و ترسناک می کند. مثل کهنه سربازی که قپیِ سرهنگی شانه هایش را می لرزاند یا عینی ترش را اگر بخواهید مانند گودنشین های جنوب تهران که فردای انقلاب پنجاه و هفت، به کاخ های شمال شهر برده شدند تا زندگی کنند که "جهان بالاخره به صاحبان اصلی اش یعنی فقرا برسد" که این بندگان خدا بعدِ چند وقت زندگیِ غریبانه در آن کاخ ها، اساس و اثاثیه احتمالا محقرشان را کول کردند و برگشتند به همان گودهای جنوبی که "این غلط ها به ما نیامده!"
دور و برمان را که خوب ببینیم درکش سخت نیست که عجایب دنیا به همان هفت هشت تایی که توی کتاب های رکورد ثبت و ضبط شده خلاصه نمی شود و خوب که بگردیم پیکر هایی عظیم تر از هرم خئوپس و دست ساخته هایی شگفت انگیزتر از نقاشی های دیواری غارهای تاسیلی را دور و اطراف خودمان می بینیم. مثلا هنوز آدم هایی هستند که در کمال تعجب فکر می کنند یک ماهی برای اقیانوس کافی است. آدم هایی که یک عمر عاشق می مانند و خسته نمی شوند و کم نمی آورند مثل نظامی جماعت که زندگی را با چیزی به اسم خدمت تاخت زده و از کرده خود هم در کمال تعجب، دلشاد است. اینکه تمام جوانی و شور و نشاط و عشق و زن و چیزهای خواستنی را گذاشته و در جست و جوی خدمت، نوکِ کوه و تهِ غار و رویِ درخت و لبِ رود و این طور جاهای نخواستنی عمر گذرانده و عوض همه چیزهایی که داده، خطوط و نقوش ناخوانایی را چسبانده روی بازو و شانه اش. گروهی می گویند یک سرباز همیشه سرباز است و به راه راست سیر می کند ولی من فکر می کنم تعبیر درست ترش این است که یک سرباز اگر به سلامت به خانه آخر برسد وزیر می شود. کهنه سرباز خاکی سال های نه چندان دورِ داستان ما حالا بیش از هر زمانی در مرز های چسباندن آخرین و از قضا مهم ترین نشان افتخار پرسه می زند. زیر دندان خواب هایش طعم شیرین قهرمانی آب می شود، چهره عموما بی حالتش غرقِ این تصور، جذاب تر از تمام لبخندهای هالیوودی می شود و البته لا به لای پنهانی ترین دریچه های قلبش یک ترس مهیب مدام می سُرد که حالا که با این قدرت تا اینجا آمدیم "اگر این بار هم نشد چه؟" قرمز های آنفیلد را می گویم، لیورپولی ها را.
این روزها با دوستان لیورپولی ام خیلی حرف می زنم، از اینکه چه می شود؟ به نظرت می شود؟ اگر نشد چه؟ یکی می گفت روزی نیست که به لیورپول و به رویای شیرین قهرمانی فکر نکنم به بالا رفتن جام روی دست های کاپیتان، به پرسه زدن های دیوانه وار کلوپ روی چمن گرم آنفیلد پس از سوت پایان، به دندان هایش که انگار می خواهد لب هایش را بدراند، به اینکه جام توی دست های جیمز میلنر بالا و پایین شود. یکی شان همین صحنه بالا رفتن جام را ده دقیقه با جزئیات شرح می داد که اگر من می خواستم وصف کنم تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که مثلا راموس جام را بالای سر برد و تمام. عجیب تر اینکه خیلی از آنها حتی آخرین قهرمانی لیورپول در لیگ را به خاطر ندارند، اصلا ندیده اند و همین است که احتمالا دستشان در حوالیِ جام دچار یک لرزش ارگانیک شده و دل آشوب می شوند. یک نوع دلهره از حضور در موقعیتی ناآشنا سراغشان می آید و فرم فوق العاده تیم و تاجِ چشمک زنِ شاهی ته دلشان را خالی می کند. مثلا مردی که برای اولین بار از غار بیرون آمد و رقص موج مشکی موهای یک زن را در تلالوی طلایی پرتوهای خورشید دید چه حسی داشت؟ چنین چیزی شاید.
چیزی که علی رغم این فصل خوب، ترس را همپای امید با هر تپشی در تک تک شریان های سرخ ها پمپاژ می کند به باور من ریشه در همان عادات و خاطراتی دارد که از یک جایی به بعد می شود قفس آهنین و سرنوشت محتوم ما؛ پس بیراه نیست اگر آنها خصوصا قدیمی ترهایشان بر طبق تجربیات تاریخی خود از ریسمان سیاه و سفید کلا از هر چه شبیه ریسمان باشد واهمه داشته باشند. "نرسیدن" جامه ای است که انگار به قامت سرخ ها دوخته شده است. اشتباه نشود نرسیدن با شکست فرق دارد، خیلی خیلی فرق دارد. شکست یک چیز است نرسیدن چیزی دیگر، نرسیدن یعنی گتسبی بزرگ، یعنی کاکروی داستان فوتبالیست ها، یعنی لیورپول. یعنی درست همان لحظه ای که تنها چند پیکومتر با رسیدن فاصله داری یکهو سر و کله یک صاعقه آسمانی یا لرزشی در هسته زمین یا تورنادویی از آن سوی دنیا پیدا می شود و هر چه هست و نیست را با خودش می برد. تا جایی که من یادم می آید حداقل تاریخ همین ده پانزده سال اخیر قرمزها مالامال از انبساط و انقباضات آنی بوده است، پر از یخ بستن در نقطه جوش. پر از رفتن و رفتن و رفتن و باز هم رفتن و سرآخر دوباره نرسیدن. بالمثل قهرمانی در لیگ برتر با رافا بنیتس حقیقتا دور از دسترس نبود که به یکباره صورت سیاه مساوی های سگی به سکوها لبخند زد. با راجرز همه چیز خیلی خیلی نزدیک به نظر می رسید که به یکباره... بگذریم. لیورپول با تمام لباس هایی که در حین نگارش این متن به خاطر من می آید با نرسیدن گره خوردگی و همبستگی غریبی داشته است. همین سال قبل حتی، مثلا به کجای عالم بر می خورد اگر رئال مادریدِ بزرگ، در قهرمانی لیگ قهرمانان هت تریک نمی کرد و مثلا سیزدهش همان دوازده می ماند و لیورپول جام را بالای سر می برد؟ آنها که یک خط در میان همین جایند ولی ما چه. ولی آن شب هم نشد و نرسیدند، رئال مارید به محال ترین نشان افتخار رسید و سهم قرمزها شد اشک های بی وقفه صلاح.
هر اتفاقی که آخر فصل بیفتد حساب و کتاب قرمزها با خودشان تغییر نمی کند و در نسبتشان با زندگی خللی حاصل نمی شود چرا که عجایب دنیا به همان هفت هشت تایی که در کتاب رکوردها ثبت شده خلاصه نمی شود. ببینید طلاق مال یکی دو سال اول زندگی است، جایی که هنوز پیوندها عمیق نشده و فرو رفتگی حسی آدم ها در هم به جاهای باریک نکشیده و تجربه های عاطفی و خاطره ها و این طور چیزهایِ آدم در بند تن به آن شکل که باید در زندگی پا نگرفته است. مردی که سر قول و قرارش این همه سال را تاب آورده و شیرینی و خوشی و خوشبختی را با چیزی به نام عشق تاخت زده، کله شق تر از آن است که خسته شود و کم بیاورد. گیریم که همه این حرف های قشنگ و دلخوش کنک درست اما، حالا که این رویای شیرین هر روز بیشتر از دیروز رنگ واقعیت می گیرد، حالا که چراغ سبز اسکله دیزی اینقدر امیدوارانه به پنجره بخارگرفته گتسبی می تابد، حالا که اینقدر همه چیز از قراری است که قرار است بالاخره بشود، اگر باز هم نشد چه؟ نکند باز هم نشود. نکند باز هم نرسیم، نکند که راست می گویند که وصل ممکن نیست، نکند همیشه فاصله ای هست، نکند عاشق همیشه تنهاست!