از هارالد تا تونی شوماخر؛ و من غرق شدم...! وجهه تاریک فینال 1986 (بخش اول)
۷۳۹ بازدیددوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷ - ۲۱:۲۹
۶ دیدگاه
توضیح : هارالد ( تونی ) شوماخر دروازبان بزرگ تیم ملی آلمان در دهه 80 در سیاهه طویل دروازبانان صاحب نام تاریخ آلمان قطعا یکی از بهترین ها به شمار می رود. شوماخر فوتبال خود را از تیم کلن آغاز کرد و به مدت 15 سال تا زمان جنجال بزرگ از سال 1972 تا 1987 فوتبال خود را در کلن ادامه داد. نام شوماخر در اذهان عمومی همیشه با خطای وحشتناک روی پاتریک باتیستون در دیدار نیمه نهایی جام جهانی 1982 بین آلمان غربی و فرانسه تداعی می شود. خطایی که تا مدتها اثر مخرب آن روی زندگی ورزشی و شخصی شوماخر سایه افکند و مطبوعات و عموم از او یک درنده خو ساختند.
نام تونی برگرفته از تونی شوماخر دروازبان دهه 60 کلن بود که هواداران کلن به هارالد شوماخر اطلاق کردند.زندگی ورزشی شوماخر مملو از فراز و فرودهای فراوانی بود و البته افتخارات فراوانی چون دو نایب قهرمانی به همراه آلمان غربی در جام های جهانی 1982 و 1986، قهرمانی در جام ملتهای اروپا 1980، چندین عنوان قهرمانی بوندسلیگا و دی اف بی پوکال به همراه کلن و دورتموند، مرد سال فوتبال آلمان در سال های 1984 و 1986، قرار گرفتن در تیم منتخب یورو 1984، برنده توپ نقره ای جام جهانی 1986 و...از افتخارات بزرگ او به شمار می روند.
شخصیت شوماخر ساخته و پرداخته شده از روزهای سخت کودکی در شهر کوچک دورن است که از او یک شخصیت محکم و استوار، بی باک و بی پروا و در عین حال دروازبانی چالاک و سخت کوش ساخت. صراحت لهجه تونی زبانزد بود و این صراحت لهجه نهایتا با انتشار خاطرات خود و تصویری از سیاهی ها و پشت پرده های فوتبال آلمان که جنجال بسیار بزرگی در زمان خود ( 1987 ) به وجود آورد به اوج خود رسید.
تونی شوماخر در نوشته های خود به دوران کودکی مشقت بار خود اشاره کرد، از برخورد وحشتناک با باتیستون و عواقب عجیب پس از آن، از رختکن آشفته تیم ملی آلمان و اختلافات عمیقی که وجود داشت و کمتر کسی از آن مطلع بود، از داد و ستدهای غیر قانونی، از دوپینگ و فساد و فضای مسمومی که خود به چشم دیده بود و در نهایت انتشار آن باعث اخراجش از تیم ملی آلمان و باشگاه کلن شد!
با هم گوشه هایی از این داستان جنجالی را می خوانیم :
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
تکرار مکررات! وضع همیشه به همین منوال است : هفته ها کج خلقی و بی اعتنایی نسبت به یکدیگر، چشم غره، نگاه های غضب آلود و معنی دار، حسادت و خود بزرگ بینی. علی رغم میل باطنی با هم تمرین می کنیم، با هم نهار و شام می خوریم، در اردو کنار هم می خوابیم، اما هیجانات عصبی و تضادها و برخوردهای فکری اجتناب ناپذیر است.
همه اینها به خاطر زندگی مشترک حدود 20 مرد بالغ و خود بزرگ بین با عقاید مختلف است که ناچارند به خاطر هدف مشترکی یکدیگر را تحمل کنند اما ناگهان تمام این مسائل از بین می روند و یکدیگر را با پیراهن های متحد الشکل زیر یک پرچم واحد در زمین فوتبال می بینیم.
محترمانه در کنار هم فوتبال بازی می کنیم، هنگام پیروزی در آغوش هم می افتیم، مانند دوستان صمیمی دست نوازش به سر و روی هم می کشیم اما پس از 90 دقیقه همه چیز از نو آغاز می شود و دوباره نسبت به هم غریبه می شویم، نه بهتر است بگویم نسبت به خودمان غریبه می شویم.
در مقابل در خروجی هتل نوبل مکزیکوسیتی، هنگام سوار شدن به اتوبوس حامل تیم ملی آلمان، هرمان نوی برگر رئیس فدراسیون فوتبال آلمان و دیگر کله گنده های فوتبال آلمان برای مشایعت ما اجتماع کرده اند و برایمان آرزوی موفقیت می کنند. نگاه ها همه به افق های دور و ناپدیدا خیره شده و افکار مغشوشمان را برای رهایی از این فشار عصبی به دنبال چیزی نامعلوم می فرستیم. کلمات رد و بدل شده ناموزون و نا مفهوم جلوه می کنند. در چهره همه ترس از شکست به خوبی نمایان است، خیلی جالب است که این صحبت های بی ربط مسئولین و چهره های مضطرب آن ها قرار است قبل از بازی به ما روحیه دهند!
من دروازبان تیم ملی آلمان غربی هستم. دوبار در جام ملتهای اروپا شرکت کرده ام و این بار دوم من است که در جام جهانی حضور دارم. من تونی شوماخر هستم و باید قهرمان بشوم پس نباید آنقدر سست و بی روحیه رفتار کنم.
از فرط اضطراب تمام بدنم مثل بید می لرزد، تا به حال آنقدر هیجان زده نشده بودم. همه ساکت هستند، حق دارند، با توجه به نتایج قبلی ما امید زیادی برای قهرمانی وجود ندارد. در ضمن شاید سکوت شجاعانه ترین کار باشد، هر کاری جز سکوت نشانه ضعف است.
اما من باید قهرمان بشوم. چهار سال مبارزه کرده ام، چهار سال به طور مستمر تمرین کرده ام، منضبط رفتار کرده ام، سرما و گرما را تحمل کرده ام.آیا هیچ یک این زحمات نتیجه خواهد داشت؟ آیا هدف ورزشی من ارزش این همه سختی و مشقت را دارد؟
بکن بائر ملقب به قیصر، مربی ما و به قول بعضی " برادر بزرگتر ما " مانند جسدی بی روح کنار ما ایستاده و تنها در چشمانش برق حیات می درخشد. نا امیدی به وضوح در چهره این لیبروی تاریخی نمایان است. هیچکس به پیروزی امیدوار نیست.
" شوماخر در جسم خویش مانند یک زندانی زندگی می کند." این را یک بار فرانس به بچه های تیم گفته بود، اما به نظر من خود او بیشتر مصداق چنین تشبیهی است.
لوتار ماتئوس به نظرم از همه مصمم تر جلوه می کند. او اهمیت مسئولیت خود را به خوبی می داند، او امروز در نقش سگ نگهبان دیگو مارادونا بازی خواهد کرد. اما ظاهرا این مسئله او را آزار نمی دهد. دیدار امروز در واقع دو بازی در یک بازی است. یکی نبرد 10 آلمانی در برابر 10 آرژانتینی و دیگری نبرد مارادونا و ماتئوس. شیوه بازی امروز ما به نظرم خیلی ابلهانه است، چطور می توان این نابغه را مهار کرد؟ بهتر نبود همان شیوه همیشگی خودمان را دنبال کنیم؟
دلم از همه بیشتر برای رومنیگه می سوزد. از او خوشم می آید، اگر چه او چنین احساسی نسبت به من ندارد. او همیشه از من به عنوان رهبر باند مافیای تیم ملی یاد کرده است ولی من به این حرف ها اهمیت زیادی نمی دهم. امروز باید سنگ تمام بگذارد. البته آسیب دیدگی اش رو را خیلی آزار می دهد. می گوید که در بهترین شرایط فیزیکی قرار دارد اما خود او از همه بهتر می داند که اینطور نیست. مثل یک حیوان بارکش زحمت کشیده تا بتواند خود را در کادر 11 نفره تیم برای بازی پایانی جا بدهد.
در سرش چه می گذرد؟ آیا می تواند شم گلزنی اش را بروز دهد؟ می دانم که الان به چیزی فکر می کند، از خود می پرسد : " امروز می توانم گل بزنم یا نه؟ نکند آسیب ببینم؟ انسان باید اراده ای آهنین داشته باشد تا بتواند به جنگ خودش برود، جنگ ابدی روح در برابر جسم ناتوان، جنگ همیشگی برای راندن درد، البته به نظر من درد فقط تلقین است، آیا کارل هاینس هم این را می داند؟ خدا کند...
به سمت استادیوم آزتک می رویم. من در جای همیشگی ام نشسته ام : عقب اتوبوس، سمت راست کنار پنجره. پرده جلوی شیشه را کنار زده ام و روشنایی شهر کثیف مکزیکوسیتی به درون اتوبوس می تابد، مثل همیشه، هوای سنگین و آلوده این شهر به اعصابم فشار می آورد. در ارتفاع زیاد و اشکال تنفس برای ما. در ترافیک گیر کرده ایم، ( جالبه نه؟ ) و دیر به استادیوم می رسیم.
استادیوم آزتک، رنگ های جور واجور، پرچم ها، همه جا کبوترهای سفید آزادی، عده ای در حال عربده کشی، عده ای دیگر از ته دل فریاد می زنند و معدودی نیز آرام و ساکت در آنتظار یک بازی زیبا و به یاد ماندنی می باشند. احساس می کنم یک گلادیاتور هستم که به جنگ شیرهای گرسنه می روم. شاید هم خودم یکی از آن شیرها باشم. فکرم درست کار نمی کند. فقط می دانم که باید قهرمان بشوم، با چنگ و دندان بجنگم. خدای من چه حرف هایی می زنم؟ آنها فقط حریف من هستند، دشمن واقعی که نیستند. از خودم انتظار چنین فکری را نداشتم، من همانی هستم که چند روز در بازی با مکزیک به سانچز کمک کردم و پاهایش را ماساژ دادم، همانی هستم که دست روی شانه نگرته گذاشتم و او را دلداری دادم. آن کارها نمایشی نبود، برای این نبود که در روزنامه از من تعریف کنند، واقعا احساس همدردی می کردم.
تیم ما خودش را روی چمن خشک و سوزنی استادیوم گرم می کند. هورست کوپل کمک مربی تیم با من کار می کند، درون گلویم خشک شده و دیگر بزاق برای جویدن آدامس ندارم. چمن به نظرم مثل یک چاقوی قصابی تیز و برنده شده است.
به کارل هاینس فورستر نگاه می کنم، خوش رو و متین اما در عین حال قلدر و مصمم مشغول نرمش است. اعتماد به نفس او به من روحیه می دهد. دلم می خواست جلوی همه بروم و اورا بغل کنم و ببوسم، جلوی این همه تماشاگر بازی کردن واقعا کار هر کس نیست.
نور خورشید عمود بر سر ما می تابد. بدن ما کوچکترین سایه ای روی زمین به جا نگذاشته است. می گویند این طوری هم برای ضبط تلویزیونی بهتر است هم اکثریت تماشاچیان این بازی ها به خاطر کیفیت بهتر پخش تلویزیونی و از بین بردن فاصله زمانی بین قاره اروپا و اینجا حاضرند ما را این موقع از روز وارد میدان کنند.
خدای من الان بیش از 5 / 1 میلیارد تماشاگر ما را بر روی صفحات تلویزیون نگاه می کنند. خیلی وحشتناک است بهتر است درباره اش فکر نکنم، چنین افکاری مخرب هستند.
" تو بهترین دروازبان جهانی، تو قادر به مهار هر توپی هستی. شوماخر، گربه سانی با پنجه های آهنین..." شعارهایی که طرفداران ما برای من در آلمان خوانده بودند. در مغزم این ها را مرور می کنم، حربه خوبی برای کم کردن بار عصبی وارد بر من است. چشمهایم را برای لحظه ای می بندم. با تمام قوا تمام افکر را از مغزم بیرون می ریزم و به یک سفر طولانی می روم. ساحلی ماسه ای، نسیم خنک و سبک، دریایی آرام و بدون موج به درخشندگی یک الماس، نسیم، برگهای نخل ها را به نرمی تکان می دهد، تکه ابرها در آسمان می رقصند...حالا حالم بهتر است، احساس راحتی بیشتری می کنم. حالا باید تمام قوایم را روی بازی تمرکز کنم. " وقتی توپ نزدیک شد باید تصاحبش کنی، تو شکارچی هستی و توپ شکارت."
تونی امروز روز توست، این بازی، بازی سرنوشت است. تو در بهترین شرایط هستی. در مقابل فرانسه بدون نقص سنگرت را حفظ کردی، در مقابل مکزیک دو پنالتی حیاتی را مهار کردی، تو در اوج آسمان فوتبال هستی."
بازی شروع می شود. به چپ می روم، به راست می روم اما از شکارچی خبری نیست، 20 دقیقه به همین منوال می گذرد و اشتهای من برای تصاحب توپ بیشتر و بیشتر می شود. این انتظار کشنده ادامه دارد و حتی یک توپ با دستانم برخورد نمی کند. آن وقت لحظه ای می رسد که دنیا روی سرم خراب می شود، یک آرژانتینی از جناح چپ توپ را روی دروازه سانتر می کند، " این دیگر مال من است." درست در جهت من می اید، حالا می بایست شکار را صید کنم.
" توپ را باید بگیری، چطور مهم نیست باید بقاپی". جلو می روم، بعد از اولین قدمی که برمی دارم احساس می کنم که این توپ مال من نیست، صدم ثانیه ها به اندازه یک قرن سپری می شوند. در محوطه جریمه مثل پرنده ای که راهش را گم کرده پرواز می کنم. توپ از کنارم رد می شود، آخرین امیدم این است که حداقل یک یار خودی به توپ برسد اما خواست خدا چیز دیگری است چرا که پیشانی براون زودتر با توپ اشنا می شود. توپ وارد دروازه می شود و آتشفشانی در من فوران می کند. قادر هستم با تمام قوا سرم را به تیر دروازه بکوبم. مقصر من هستم، ولی حالا باید چه کار کنم؟ تمام اعتماد به نفسم را از دست داده ام، همین طور تمرکزم را.بازیکنان حریف را می بینم که رقص شادی به پا کرده اند، به قدری منقلب هستم که صدای شادی آن همه تماشاگر را اصلا نمی شنوم. می ترسم به بچه های خودمان نگاه کنم، جرئت اینکه قیافه افراد روی نیمکت را ببینم را هم ندارم، تمام شد همه چیز را به باد داده ام.
دیوانه وار عرق می ریزم، در همین چند دقیقه فکر می کنم که بیش از 2 کیلو وزن کم کرده ام، علیرغم گرمای کشنده درونم می لرزد. " مرد، پس کی می خواهی نشان بدهی که بهترین دروازبان دنیا هستی؟ حداقل در 65 دقیقه باقی مانده از حیثیت خودت دفاع کن. فقط یک ساعت بی نقص عمل کن." اما اگر بچه ها گل نزنند چه؟ من که نمی توانم گل بزنم. یک مهاجم می تواند صد بار موقعیت از دست بدهد اما با زدن یک گل قادر است تمام اشتباهاتش را جبران کند، اما من چه؟ برای من خوردن یا نخوردن گل یعنی همه چیز. فشار عصبی که بر من و امثال من در این شرایط وارد می شود برای هر کس قابل درک نیست. شکار من مرتب از این طرف به آن طرف می چرخد. گاهی بسیار دور، گاهی بسیار نزدیک، گاهی زیر پای یاران خودی و گاهی در اختیار حریف.
ماتئوس، مارادونا را به کلی خنثی کرده اما با این حال آرژانتینی ها مثل مور و ملخ حمله می کنند. والدانو صاحب توپ می شود. حالا من برای حفظ موجودیتتیم حرکت می کنم، به جلو می روم سعی می کنم او را فریب بدهم، زاویه کوچک را باز نشان می دهم شاید در همان جهت توپ را شوت کند اما او هوشیارتر عمل می کند و توپ را جهت مخالف می فرستد. دور از دستان من توپ داخل دروازه ام می غلتد.
" از دروازه بیرون نیا" این فریاد ماگات و فورستر بود. رومنیگه بالاخره موفق می شود برحسب تصادف از توپ بادآورده استفاده کند و یکی از گل های حریف را جواب بدهد. توپ جلوی دروازه با پای رومنیگه برخورد کرد و وارد دروازه شد. کمی بعد اتفاقی افتاد که هیچکس تصورش راهم نمی کرد، گل تساوی. از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. آیا اگر همین شیوه هجومی را از ابتدای بازی به کار می گرفتیم بهتر نبود؟ " از دروازه خارج نشو" این بار بچه ها ملتمسانه این درخواست را می کردند. 5 دقیقه قبل از پایان بازی با بوروچاگا تک به تک شدم اما این بار دیر از دروازه خارج شدم و مجازاتم آوردن توپ برای بار سوم از درون دروازه ام بود.
با این وصف تمام نقشه های ما برای به وقت اضافه کشیدن بازی و پیروزی احتمالی در ضربات پنالتی نقش بر آب شد. شاید در ضربات پنالتی می توانستم خطاهایم را جبران کنم اما سرنوشت ما طور دیگر رقم خورد و ما بازی را در همان 90 دقیقه قانونی واگذار کردیم. دیگر فرصتی برای جبران اشتباهاتم وجود ندارد.
" یک دروازبان خوب بازیکنی است که بتواند تیمش را از طریق عکس العمل های سریع و واکنش های منطقی و حساب شده اش و گذشتن از مرز حالات روانی نجات بدهد. " این نظر ژان پل سارتر فیلسوف برجسته فرانسوی درباره یک دروازبان ایده آل است اما امروز نتوانستم بر تحولات روحی و عصبی ام غلبه کنم. آیا دروازبان ضعیفی شده ام؟ آیا شکست خورده ام؟ نه، افسردگی بهترین کلمه برای وصف حال من در آن موقعیت است. در همچون شرایطی انسان آرزوی مرگ می کند. برنده ها، خستگی را فراموش کرده اند و در پوست نمی گنجند اما ما بازنده ها تا مغز استخوان مان درد می کند. بریگل با چشمانی اشک آلود به بی نهایت خیره شده و رومنیگه پاک لمس شده، همه مان در افکاری پریشان غوطه ور هستیم. شکست برای فوتبال آلمان در میان صدها هزار پایکوب، 11 نفر هستند که به دنبال مفری می گردند تا از دیده ها پنهان شوند.
نفر یازدهم از همه آنها تنهاتر است. من خودم را بیشتر از همه مقصر می دانم، آن پرش ناشیانه من و دستان خالی ام پس از فرود و نهایتا شکست برای تیم. تماشاگران فقط دنبال برنده ها هستند، بازنده ها باید فورا از جلوی چشم دور شوند. به دنبال مکانی خلوت می گردم. اگر نصف توانی را که در بازی با فرانسه یا مکزیک به کار برده بودم در این بازی به کار می بردم تیم ما الان روی سکوی اول جهان قرار می گرفت، حاضر بودم از همه چیز بگذرم تا تیمم قهرمان شود. نه، اغراق می کنم، بچه ها، زنم، والدینم و دوستانم را به ازای هیچ چیز در این دنیا حاضر نیستم بدهم. اما حاضرم به غیر از آنها همه چیزم را فدا کنم، حتی سلامتی ام راو حاضر هستم در قبال محرومیت ابدی از فوتبال تیمم را در این جام روی سکوی قهرمانی ببینم. برای من دیگر شانس قهرمانی در جام جهانی وجود ندارد. فوتبال مثل هاکی روی یخ نیست که هر سال برای آن جام جهانی برگزار شود. برای یک فوتبالیست 4 سال زمان بسیار زیادی است. تا به حال دو بار نایب قهرمان این جام شده ام اما برای اینکه برای سومین بار شانسم را امتحان کنم می بایست 4 سال صبر کنم تا آن موقع 36 ساله شده ام و امکانش ضعیف است که با این سن دروازبان شماره یک تیم ملی باقی بمانم. از گل خوردن بی زارم اما انزجار من ابلهانه و بی مورد است، فوتبال با گل زنده است، فوتبال بدون گل همانقدر مسخره است که ایمان به خدا بدون اعتقاد به آخرت.
فورا به رختکن رفتیم، بازنده باید هر چه سریع تر ناپدید شود و در گمنامی غرق شود. این است فوتبال حرفه ای. درون کیف سفیدم که دست کش های ذخیره ام را در آن می گذارم خرت و پرت زیادی انبار می کنم. عکس زن و بچه هایم ، یک سکه و یک عروسک کوچک. هنگام بازی این کیف را درون دروازه قرار می دهم. احساس می کنم که اینها برایم شانس می آوردند. من کمی خرافاتی هستم. هر وقت ما، نه، هر وقت من شکست می خورم به عکس بچه هایم نگاه می کنم و می گویم : " مرد، تو دو تا بچه سالم داری و یک همسر مهربان، دیگر چه می خواهی؟ " واقعا دیگر چه می خواهم؟ همین است که به من نیرو و اعتماد به نفس دوباره می دهد. من در طول زندگی ورزشی ام دشمنان زیادی برای خودم تراشیده ام. از زمانی که در جامک جهانی اسپانیا آن خطای بزرگ را روی باتیستون مرتکب شدم، احساس می کنم که در میان مردم مبدل به چهره ای منفی شده ام و این را به خوبی درک می کنم، چرا که خودم عامل ایجاد این مسئله بوده ام. متاسفانه یک کار اشتباه را نمی توان حتی با هزار کار خوب از اذهان مردم پاک کرد. خیلی ها شخصیت مرا با محمد علی کلی و امثال او مقایسه می کنند. پرمدعا و احمق. برای آنها من موجودی هستم که فقط گل نخوردن برایم مطرح است و از عشق و عاطفه بویی نبرده ام ولی من هم انسانی هستم مثل دیگران، شاید کمی متعصب تر، این تعصب را هم شغلم ایجاب می کند ولی با این حال مدتهاست که من را به چشم زندان بان آشویتس نگاه می کنند. مدتهاست که در بین مردم در قسمت جانوران وحشی جا خوش کرده ام. می گویند خصلت نازی ها را به ارث برده ام. من هیچگاه یک هیولای وحشی نبوده ام. من یک جوان ساده هستم که جویای موفقیت هستم. اولی اشتاین می گوید " تونی حاضر است همه چیز را زیر پایش بگذارد تا به هدفش برسد." نه، من تنها حاضرم یک چیز را زیر پایم بگذارم و آن هم خودم هستم. حاضرم در قبال موفقیت و پیروزی ام این کار را بکنم. فرهنگ غلط فوتبال حرفه ای این طور ایجاب می کند. بخصوص برای دروازبان. باید همیشه با تمام قوا ظاهر بشوم. محال است به اتکای تجربه و توانایی هایم در تمرینات بی تفاوت کار کنم. همیشه با تمام توان تمرین می کنم، اگر این کار را نمی کردم تا به حال به هیچ جا نرسیده بودم. باید قوی ترین باشم، یک فوتبالیست در ثانیه آخر گل می زند و ابر فوتبالیست می شود اما یک دروازبان با خوردن یک گل تا بی نهایت سقوط می کند. فوتبالیست حرفه ای بودن متاسفانه یعنی فروختن روح و جسم به باشگاه. وقتی با باشگاه کلن قرارداد بستم با خود گفتم " با این قرارداد شما جسم و زوح و زندگی و سلامتی ام را خریدید " البته در مقابل این همه پول خوبی هم می گیرم اما در عین حال حاضر نیستم مثل یک عروسک کوکی برایتان برقصم تا فلان دست اندرکار یا سیاست مدار خوشش بیاید یا از آن موقعیت به نفع خودش سود ببرد.
صدر اعظم آلمان، هلموت کهل که به مناسبت برپایی دیدار پایانی جام جهانی راهی مکزیک شده بود تا بلکه پیروزی فرزندانش را جشن بگیرد از ما هم افسرده تر به نظر می رسید. لبخند ابلهانه ای بر لبانش نقش بسته بود و مثل آدم آهنی از یکایک ما برای بازی خوبمان تشکر کرد.
وقتی سیل عکاسان به آنجا رسیدند فورا دست خودش را دور مربی مان انداخت تا نشان بدهد که او همیشه ورزش دوست بوده و در کنار تیم قرار داشته است، شاید با این کار وجهه ای برای خود دست و پا کند. ورزش و سیاست در آغوش یکدیگر عکس یادگاری می گیرند. ما بازیچه چه کسانی هستیم؟
در هتل شرایتون ضیافتی به مناسبت نایب قهرمانی ما ترتیب داده شده است اما من حوصله این بازی ها را ندارم. تنها چیزی که الان به آن شدیدا احتیاج دارم سکوت مطلق است. جنگ بزرگی را باخته بودیم. وقتی انسان پیروز می شود همه چیز را می برد اما وقتی شکست می خورد فقط زنده است. اینها صحنه هایی است که هرکسی نمی تواند آن را ببیند. من کیستم؟ یک دروازبان با کلاس با عکس العمل های سریع و با دهانی گشاد؟ یک همسر خوب در خانه و یک حرفه ای بی روح در میدان؟ یا اینکه به گفته خیلی ها یک جانور وحشی؟ یا قربانی یک سیستم غلط؟
نوشتن نوعی اعتراف است. نوعی درون کاویست. می خواهم مثل یک منشور، نوری واحد را به اجزایش تبدیل کنم تا همگان بفهمند فوتبال آلمان و جهان چیست. می خواهم شما را در چرخ و فلک فوتبال بچرخانم. می خواهم بی پرده از همه، از بازیکن تا مربی، از مربی تا رئیس فدراسیون، از رئیس فدراسیون تا پشت پرده نشینان فوتبال انتقاد کنم و البته از خودم. تصمیم ندارم که بی اساس و بر پایه احساسات و کینه انتقاد کنم، تصمیم ندارم کسی را مستقیما محکوم کنم فقط می خواهم نشان دهم در چه سیستمی هستیم، می خواهم کل ورزش حرفه ای را به مبارزه بطلبم، ورزشی که در آن و با آن زندگی کرده ام.